۳۱ شهریور ۱۳۸۸

سعدیا دور نیک نامی رفت...

به سبب تنکی و کم مایگی این محیط، چیزی بیشتر نوشته نخواهد شد
The woes of Mahatmas are known to Mahatmas alone

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

در ستایش واژگان

اشاره: مدت ها بود دل و جانم برای شعری بشکوه و استوار پر پر می زد. از آن شعرها که با روان و ضمیر سخت آدمی بی واسطه و بی پرهیز، فارغ از محتوا، سخن می گویند. شعر زیر، برخاسته از زمین شاعران خراسان، سروده وحید عیدگاه طرقبه ای در ستایش استاد محمد قهرمان است که خود فخر عالم شاعری ست. وحید عیدگاه را نخستین بار در کوی دانشگاه تهران دیدم. آن روزها ارسلان گودرزی برایم از او گفته بود و استعداد بی همتایش در شعر و دلخور از این که چطور "همشهریت" را نمی شناسی. و این بهانه ای شد تا یک روز سر زده در اتاق را گشود و با ناشناسی وارد شد. وحید عیدگاه آن روز چند غزل و صد البته قصیده خواند و رفت. بعدها شنیدم دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، که استاد آنها در دانشکده ادبیات بود، از استعداد وی تمجید و ستایش کرده است و در پیشانیش آفتاب بلند دیده است. وقتی دکتر شفیعی کدکنی از ایران رفت دلم گرفت و خاطرم را خوش کردم به آنها که هنوز با صلابت شعر می گویند. شعر زیر نمونه ایست از زبان بی همتای نسل پروش یافته شفیعی کدکنی.
"چکامه ای که می خوانید ،سروده ی کوچکترین فرد اصحاب سه شنبه است در ستایش بزرگترین ایشان.گر چه آن بزرگ را خوش نمی آید که کس لب به ستودنش بگشاید ،عرضه ی این چکامه چندان بیراه نمی نماید،چرا که نه ستمی می رود، نه قدری می کاهد و نه نخوتی می افزاید."

خواهم که روی از ری گردان کنم
یک چند رای صحبت یاران کنم

از این مجاوران مکارم نمای
دوری چو رنج دیده ی شروان کنم

خاک سیاه بر سر آب و هواش
هیچم نفس نماند که افغان کنم

آزرده کرد کژدم غربت دلم
اکنون چه چاره با دل بریان کنم

آخر مرا که گفت که بر خیره خیر
خود را به دست خویش به زندان کنم

تبعیدگاه را روم از روی جهل
بر عیدگاه صاحب رجحان کنم

چون مومن گرفته جواز بهشت
خود را به شوق راهی تهران کنم

پند پدر به جان نشنیدم که گفت
آن روز می رسد که پشیمان کنم

پنهان چرا کنم من از اینان نیم
خود را چرا به زور از اینان کنم

گفتند پیشرفت به تهران در است
ای من تفو به مردم نادان کنم

من پیشرفت آن نشناسم که پشت
در پیش هر کدویی چوگان کنم

بر علم هر جهولی بدهم گواه
در عدل هر ظلومی پیمان کنم

گویم به هر نبهرگکی اوستاد
هر پیشکارکی را سلطان کنم

وان گه بوم چو کلب معلم خموش
تا خوب درک محضر ایشان کنم

در گفته های مفتضح و خامشان
کلپتره ها که بینم کتمان کنم

تا بعد نیز در زی ایشان شوم
سرپوشی جهالت عریان کنم

ای بد نصیحتی که تو کردی مرا
تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

بس نیک داد شاعر یمگان جواب
من اقتدا به شاعر یمگان کنم

بود از چنین سفر همه بهره ی من آنک
جان را مقیم کلبه ی احزان کنم

نشکست اگر تپانچه ی گیتی مرا
بود آن قدر که ناله چو پنگان کنم

تا کی به دوش بار غریبی کشم
کاری که بیش کردن نتوان کنم

حالم خراب و کارم زار است پس
شاید که حال و کار دگر سان کنم

از ری روم که مقصد ومقصود خویش
سرحد آفتاب برایان کنم

روی از دیار قحطی فضل و هنر
زی پادشاه شعر خراسان کنم

گستاخی ای به خامه ببخشم ز شوق
تا مدح قهرمان سخندان کنم

آن آفتاب فضل که بر درگهش
خورشید را سزاست که دربان کنم

با یاد او که دلخوشی ام یاد اوست
بر خویش رنج این سفر آسان کنم

در بحر شعر او بروم ساعتی
گر قصد صید لو لو و مرجان کنم

در باغ شعر او گذرم لحظه ای
گر عزم سیر گلشن و بستان کنم

آن دم که شعر خواند بر اهل ذوق
یاد حدیث تشنه و باران کنم

آن را که لاف نطق زند پیش او
بر آستان فضلش قربان کنم

با نکته ای ز مجلس در پاشی اش
درهر مصاف و میدان جولان کنم

شاگرد کمترینش نگر خود منم
کز فضل پایگه سر سرطان کنم

در گلشن سخنش چو کردم گذار
کمتر حدیث باغ و گلستان کنم

ای آسمان ذوق که از بخششت
باغ ضمیر پر گل و ریحان کنم

شعری بخوان که خاطر خشکیده را
سبز آن چنان که باغ به نیسان کنم

خواهم ز شعر تو قدحی در کشم
در دم بساط غم را ویران کنم

دردی که دارم از غم عالم به دل
شعر تو را بنوشم و درمان کنم

تا این که زهر کژدم غربت بدان
بیرون ز ریشه و پی و شریان کنم

مادح نه مدحت از بن دندان کند
جز من که مدحت ازبن دندان کنم

همچون خودی اگر توشناسی بگوی
تا از تو بس کنم صفت آن کنم

۱۳ شهریور ۱۳۸۸

چرا اعتراف گیری

محمد علی رمضانی
چند هفته‌ای است که سؤالی دست از سرم برنمی دارد و هر چه فکر می‌کنم تا برایش جواب رضایت‌بخشی بیابم، نمی‌توانم. بالاخره بر آن شدم تا این سوال را اینجا مطرح کنم و از شما دوستان بخواهم در این بحث مشارکت کنید شاید با هم بتوانیم به درک این مسأله برسیم.
سوال اصلی من این است: چطور می‌شود که «اعتراف و افشا» در یک نظام یا گفتمان جایگاه کانونی و نقش محوری پیدا می‌کنند؟ اصلا با این مسأله که چگونه و تحت چه شرایطی اعتراف‌گیری می‌شود کاری ندارم. بحث سر این است که چرا و به چه دلایلی اعتراف‌گیری و افشا کردن تبدیل به کارهایی مرکزی در یک نظام می‌شوند. شاید بتوان این سوال را تبدیل به دو سوال کرد تا بتوانیم پاسخ‌های بهتری پیدا کنیم.
1- چه ویژگی‌های مشترکی در میان نظام‌هایی که در آنها «اعتراف‌گیری و افشاکردن» جزو قواعد بازی سیاسی می‌شود و در بازی‌های سیاسی نقش اساسی پیدا می‌کند وجود دارد. ویژگی‌های مشترک این گونه نظام‌ها چیست و این ویژگی‌ها‌ چرا و با چه سازوکاری باعث می‌شوند(این ضرورت را پیش می‌آورند که) اعتراف‌گیری و افشا کردن به قاعده‌ای اساسی در بازی سیاسی تبدیل شود؟ و حتی می‌توان پیش از آن این سوال را پرسید که آیا چنین ویژگی‌های مشترکی وجود دارند؟ اگر وجود داشته باشند حتما باید بتوان به این سوال پاسخ داد که این ویژگی‌ها چگونه با اعتراف و افشا پیوند می‌خورن وبه آنها جایگاه کانونی می‌بخشند.
2- در شرایط امروز ما، حکومت و نظام مقدس چگونه است که، علیرغم تمام تباینی که اینگونه اعتراف‌گیری و افشا با مبانی اسلام دارد و صدای آدم‌هایی که خودشان به هر حال درون گفتمان نظام و حکومت اسلامی‌اند را نیز درآورد از جمله آدم‌هایی مثل جوادی آملی و امینی(امام جمعه قم) و محقق داماد و آیات عظام، این همه دست اندر کار اعتراف‌گیری و افشا شده است؟ این اعتراف‌گیری و افشا برای حکومت چه کارکردی دارد؟ چطور می‌شود حکومتی که مدعی است در انتخاباتی آزاد و دموکراتیک «بیست و چهار و نیم میلیون»(برگرفته از سخنرانی "نماز جمعه تاریخی" با تأکیداتی در همان شدت و حدت بر روی حتی آن نیم میلیون) رای آورده است مجبور می‌شود اینچنین دست به دامن اعتراف‌گیری شود تا خود را به مردم حقنه کند؟ غیر از کارکردهای سیاسی(که من دقیقاً نمی‌دانم چه‌ها هستند)، چه کارکردهای اجتماعی و چه زمینه‌های اجتماعی و کدام ساختار اجتماعی و فرهنگی، زمینه را برای چنین نمایشی آماده می‌کنند؟
پ. ن. از دوستان خواهشمندم، اگر این بحث برایشان ارزشمند است و دوست دارند در آن مشارکت کنند به جای اینکه کامنت بگذارند، که بی شک محدودیت‌های آن دست و پای آدم را می‌بندد، یا مطالب خود را ایمیل کنند تا در وبلاگ قرار داده شود و یا در وبلاگ‌های خودشان پست بگذارند و فقط در کامنت‌ها کامنتی بگذارند و یادآور شوند که مطلب نوشته‌اند یا ایمیل کرده‌اند.

۲۸ مرداد ۱۳۸۸

آسیابادهای نشتیفان

"الغ بیک" را پیر و جوان می شناختند. اسمش به خطی خوش بر روی کاشی آبی رنگ درگاه "شیخ زین الدین ابوبکر تایبادی" نقش بسته بود.هنوز شیخ زین الدین زنده بود و در کار وعظ و ارشاد مریدان که تیمور لنگ لشگر کشید به زمین خراسان. تایباد را "مغول آباد" کرد و پیش پای شیخ زانوی ادب زد و او را پیر خویش خواند. ولی الغ بیک دیگر بود. سری پر باد مثل تیمور نداشت. بماند که اکتفا کرد به همان یادگاری کوچک روی کاشی آبی رنگ حیاط شیخ. روح لطیفی داشت و قرآن را به نستعلیق زیبایی نوشته بود. گذرم افتاده بود به آن خطه و دیدم پیر و جوان او را می شناسند. دالان دار شیخ آن روزها نقل می کرد که شیخ زین الدین زانو نزده بود پیش تیمور. حجتش گویا قرآن و روایت پیامبر بوده است. تیمور از فراز اسب غری می زند و هی می کند جانب باغ "وزیر احمد خوافی". اما الغ بیک را دیده بود که از "سنگان" اسب می تازانده تا عقب نماند از نماز شام شیخ. گفت بمان می رسد. هنوز تا پائین شد خورشید مانده. ماندم و خورشید سر در جیب نبرده دیدم از جانب مغرب شهر گرد سواری در هوا برخاسته است. دالان دار شیخ خمی در ابرو کشید و گفت الغ بیک نیست، اسب و یراقش به پیک های وزیر احمد خوافی می ماند. سوار نرسیده بسته ای را پیش دالان دار شیخ افکند و گفت مهر وزیر احمد خوافی ست بر دست خط تیمور. الغ بیک را بیایبد و روانه "باغ باخزر" کنید. پیک نگفت ولی در نامه آمده بود که الغ بیک نافرمانی کرده است و شباهنگام جمعی را در "زوزن" گرد آورده تا خروج کند علیه ولایت علی الاطلاق تیمور که به اذن آیه "اطیعوالله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم" بر منبر پیامبر خدا نشسته است.
دالان دار شیخ گورستان درگاه شیخ زین الدین را نشان داد و گفت حتی نگذاشتند "محمد یوسف هزاره صولت السلطنه" را در خاک پدریش دفن کنند. هنوز آوازه اش از پس پشت سایه اش بالا نرفته بود که کوچش دادند به خاک یزد و فارس. مثل بادهای تایبادی آرام نداشت این مرد.صحرا را خوشتر می داشت. گفتند صو لت السلطنه رعیت را به فلک بسته و زمین به جور ستانده. برای نامش قیام نکرد که صیتش در هر کوی برزن بر لب بود. نقل بود که گفته است زمین به جور ستادن به تا زمان به ستم ستادن. و این از الغ بیک داشت. در "کوشک کلات نادری" خفه اش کردند و شد آنچه باید می شد. ولی الغ بیک دیگر بود. زوزنی ها را می شناخت. بهترین شان "بوسهل زوزنی" بود، تا "حسنک" را بر بالای چوب دار ندید آرام نگرفت. پیش از دسیسه این قوم، سوارانی گرد آورد کنار آسیابادهای نشتیفان. نقل است که هم قسم شده بودند به پیرایش زمان. وزیر احمد خوافی اندیشناک گفته بود یالعجب! کسی جان به لب رسیده باشد از زمان! در دم سواری گسیل کرده بود تا فتوا بگیرد از شیخ ما زین الدین ابوبکر تایبادی در فریضه مرگ زمان پرستان. آن روز شیخ را خشم می رباید. گویی تشر می زند به سوار سلطانی که هی! بازگرد و بگو زمان قدمتی به درازای زمین دارد. اطهرش شایسته پاکی ست.والسلام!
دالان دار شیخ دستی بر کاشی آبی رنگ درگاه می کشد و می گوید این نام کنار آسیابادهای نشتیفان تا آخر خون خود جنگید و به خاک غلتید و هنوز پس از هزار سال، زمان تاب می خورد در پیچ و خم بالهای فرتوت آسیا بادها.

۷ مرداد ۱۳۸۸

نقد روشی نگاه چخوفی به حوادث

آنتوان چخوف می گوید اگر اتاقی را توصیف می کنید و در گوشه اش اسلحه ای قرار دارد، لزوما باید در طول داستان از آن استفاده کنید. این نوع نگاه یک برخورد کل گرا و در واقع هگلی با قضایا است. بدین معنا که عناصر در یک کل منسجم سنجیده می شوند و وزن و اعتبار می یابند. هیچ چیز نباید بیهوده آفریده شود و اگر آفریده شد باید گوشه ای از واقعیت را در ارتباط با دیگر عناصر واقعیت بپوشاند. در نگاه چخوفی آفرینشگر یک واقعیت احاطه کاملی بر تمام اجزای واقعیت دارد و به دلخواه خود آن را دست کاری می کند. این نگاه به هیچ وجه با نگاه دیالکتیکی که خود منبعث از رویکرد هگلی است همخوانی ندارد. در واقع نگاه چخوفی به نوعی تحلیل پلیسی از قضایا می انجامد.
نگاهی به برخی تحلیل ها در مورد حوادث پیش و پس از انتخابات ایران نشان می دهد نگاه چخوفی تا چه حد بر آنها چیرگی دارد. در این نگاه مثلا عدم اجرای به موقع دستور رهبر جمهوری اسلامی برای عزل رحیم مشایی به احمدی نژاد، نوعی بازی برنامه ریزی شده برای بازسازی اعتماد عمومی تحلیل می شود در صورتی که در نگاه دیالکتیکی این گزاره در چارچوبی از تضادهای موجود که از سطوح پائینی جامعه به سطوح بالایی شیفت کرده اند ممکن است تحلیل شود. این نوع نگاه گرایش شدیدی به آسان سازی و قابل هضم کردن واقعیت تو در تو جامعه ایران و به تبع آن نظام سیاسی دارد و در نتیجه نسخه ای که برای آن تجویز می کند دور از واقعیت است. تضادهای دورنی نظام سیاسی ایران آنقدر جدی است که دست هیچ آفرینشگری نمی تواند آنها را کنار هم چیده باشد.
آیزاک دویچر با قلم توانای خود خطوط کلی تحلیل دیالکتیکی را از واقعیت نشان داده است. پیشنهاد می کنم برای فهم دقیق یک واقعیت و چگونگی شکل گیری و گسترش آن در مجموعه ای از تضادها، به کتاب سه جلدی زندگی نامه تروتسکی نوشته آیزاک دویچر و نمونه هایی از این نوع تحلیل را به قلم دیالکتیسین بزرگ لئون تروتسکی که در این کتاب آمده است بخوانید.

۲۸ تیر ۱۳۸۸

دیالکتیک چاه و شورش

علی کردان گفته است:
"بعد از معاونت دادستان ساري من رفتم آمل و شدم دادستان انقلاب آمل، نور و محمودآباد .فرماندار آمل در آن زمان آقاي محسني بود كه الان نماينده سبزوار در مجلس هشتم هستند. آن موقع حدود هفت الي هشت هزار نفر از مخالفين نظام حمله كرده بودند به شهر و فرمانداري آمل و ما چون قدرت برخورد نظامي نداشتيم، فقط ديديم مي‌توانيم عمليات رواني انجام دهيم و با وجود 50 نفر از بچه حزب‌اللهي‌هاي شهر يك مقر در اطراف شهر زديم و در آن يك چاه مانندي حفر كرديم و شروع كرديم به دستگيري نفر به نفر افراد آنها و مي‌برديمشان در آن مقر و به صورت مفصل آنها را كتك مي‌زديم و اعترافات آنها را درج مي‌كرديم، اگر در مراحل اوليه اعتراف مي‌كردند و تعهد مي‌دادند كه ديگر به اخلال دست نزدند كه هيچ، وگرنه داديار مي‌فرستاديم تا از آنها مجددا بازجويي كند و اگر در اعترافات آنها ترور و قتل و جرم‌هاي سنگين بود، حاكم شروع مي‌فرستاديم و با رعايت قوانين كشور و موازين شرعي آنها را اعدام مي‌كرديم. عملیات روانی و پیچیدن اخبار مربوط به اين مقر خوف عجيبي را در دل ضدانقلاب انداخته بود و در نهايت آنها دست از آمل و شهرهاي ديگر برداشتند و رفتند در جنگل‌ها و اتحاديه كمونيست‌ها را تشكيل دادند."

۱۳ تیر ۱۳۸۸

در کوی کوچک امیرخیز

بیش از صد سال از نهضت مشروطه ایران می گذرد و عدالتخانه هنوز در گوشه های ذهن و هویت ایرانی خاک می خورد. در حقیقت رویای تأسیس عدالتخانه بر روی شکافی بنا شده بود که قرن ها در این سرزمین بین دولت و ملت وجود داشته است. فراز و فرودهای تاریخی این مسیر نشان می دهد آن بزرگترین سد آزدیخواهی هنوز پابرجاست و هیچ حکومت و دولتی نتوانسته شکاف تاریخی بزرگ بین خودش و ملت را بپوشاند. شکاف دولت - ملت تا کنون با تضادهای گوناگونی هم پوشانی داشته است و هر گاه این تضادها فرصت ظهور و بروز به این شکاف را داده اند دولت بر روی مردم خشمگین اسلحه کشیده است. و صد البته در این میان بیش از کنش ساختارهای اجتماعی، افراد در مقام حامل اندیشه های متعالی ظاهر شده اند. بیهوده نیست که احمد کسروی از قول ستارخان نقل می کند که اگر نبود فتوای علمای نجف، مشروطه خیلی وقت پیش سر بریده می شد؛ و یا در ستایش نقش خود ستارخان قلم زده است که:
"در تاریخ مشروطه ایران هیچ کاری به بزرگی و ارجداری ایستادگی گردانه ستارخان نیست. مشروطه از همه شهرهای ایران برخاسته تنها در تبریز باز میماند. از تبریز هم برخاسته ، تنها در کوی کوچک امیرخیز بازپسین ایستادگی را مینمود. در سایه دلیری و کاردانی ستارخان بار دیگر به همه کویهای تبریز بازگشته، سپس نیز به همه شهرهای ایران باز گردید. آن لکه سیاهی که درنتیجه زبونی و کارندانی نمایندگان پارلمان و شکست آزادیخواهان تهران، به دامن تاریخ ایران نشسته بود، این مرد با جانبازی های خود آن را پاک گردانید. بی شوند نیست که ما در تاریخ ایران به آن مرد ارج بیشتر میگذاریم. ستارخان نه تنها مشروطه را به ایران بازگرداند، صدها کسان را از کشته شدن و از گزند آسیب رهانید."
این که افراد تا کجا می توانند نقش دلخواه خود را بازی کنند و ساختارهای اجتماعی تا چه حد اجازه خود نمایی به فرد می دهند محل نزاع و مناقشه است. اما این بدان معنا نیست که تاریخ چیزی ست مستقل از کنش انسان ها. آنگونه که مارکس گفته است " انسان ها تاریخ خودشان را می سازند اما نه آنگونه که می خواهند و نه تحت شرایطی که خودشان برگزیده اند بلکه تحت شرایطی که از گذشته به آنها به ارث رسیده است." در واقع دایره عمل فرد محدود به ساختارهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی است. اما همین فرد در یک موقعیت ویژه می تواند در دو هیئت ظاهر شود. یکی در جهت بسط اندیشه های پیشرو و دیگری خلاف آن. نقش تاریخی ستارخان یا علمای نجف و حتی حیدرخان عمواغلی وقتی معنا می یابد که در کنار نقش مثلا محمدعلی شاه در یک شرایط ساختاری خاص دیده شود. دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان در مورد مشروعه محمدعلی شاهی می گوید:
"به هررو قانون اساسی باعجله تنظیم شد و اندکی قبل از مرگ شاه به تصویب او رسید. اما فرزندش محمدعلی که بعنوان شاه قانونی جدید به تخت نشست، همانطور که رهبران انقلاب به درستی انتظار داشتند، بدون مبارزه ای خونین از حکومت استبدادی دست برنمی داشت. در واقع وی بدون اتلاف وقت به نابودی دستاوردهای انقلاب کمر بست. با دولتهای خارحی - عمدتا روسیه - حاکمان ایالات و بزرگ مالکان همدست شد و کوشید تا با خریدن برخی و ترساندن و به انفعال کشاندن برخی دیگر، در میان رهبری انقلاب تفرقه بیندازد و در این راه نیز تا حدی موفق شد. از این مهمتر آنکه او در مقابل آرمان انقلابی مشروطه استبداد را علم نکرد، بلکه مشروعه یا حکومت شرع اسلام را پیش نهاد. درنظر این شگرد به معنای استقرار حکومتی مبتنی بر قانون و فقه اسلامی بود، اما درعمل به احیای استبداد می انجامید که با دخالت مستقیم شماری از مراجع مذهبی در امور حکومتی تا اندازهای تعدیل می یافت. شعار اصلی تظاهرات بزرگ خیابانی که بوسیله عاملان شاه سازمان یافته بود این بود: ما دین نبی خواهیم مشروطه نمی خواهیم"
این گونه است که هر چند افراد محصول ساختارهای اجتماعی هستند اما جهت دهنده و حرکت بخش آن نیز می توانند باشند. ساختار مذهبی نظام جمهوری اسلامی قوام خویش را بر ساختارهای خرد ذهنی افراد و ساختارهای کلان اقتصادی - نظامی استوار کرده بود. در این ساختار گروههایی مثل روحانیت و مراجع از یک سو و روشنفکران از دیگر سو وظیفه قوام بخشیدن به ساختارهای خرد را عهده دار بودند و نظام اقتصادی – نظامی در یک کل واحد با مشروعیت گرفتن از این قوام بخشی وظیفه بازتولید نظام سیاسی را متقبل می شد. اما همواره افرادی متضاد با ساختار به این فرایند آسیب می رساندند. این حرکت صوری از آغاز ریاست جمهوری احمدی نژاد روندی معیوب یافت و قادر نبود وظیفه خود را به درستی انجام دهد. اما رهبران و حافظان ساختار سیاسی برایند درستی از نقص ها و کاستی و در واقع تضادهای تاریخی خود نداشتند و با میدان دادن به عامل واقعی پدیدار کننده شکاف دولت – ملت بار دیگر نقش فرد را در برابر ساختار پررنگ کردند. اینکه محسن رضایی با اشاره به سخنرانی رهبر جمهوری اسلامی در نماز جمعه می گوید: "اولین بار بود که رهبری انقلاب حرفی می‌زد ولی برای عده‌ای فصل‌الخطاب نمی‌شد." اشاره به کاستی نقش فردی رهبر در ساختار نظام سیاسی و در عوض بروز نقش نیروهای مخالف در برابر نظام سیاسی است. اینکه جدا از خیل عظیم نیروهای آزادیخواه، بسیاری از روحانیون بلند پایه شیعه به صراحت در برابر دولت و بعضا نظام موضع گرفته اند و روحانیون محافظه کار به رئیس دولت تبریک نگفته اند، چیزی جز فعال شدن شکاف تاریخی دولت – ملت و به موازات آن تضعیف ساختار در برابر نقش فرد نیست. و اینکه این افراد چگونه در قالب ساختارهای جدید موفق خواهند شد دوباره نقش فرد را به حاشیه رانده و در جهت درست آزادی خواهی گام بردارند خود حدیث دیگری است.

۹ تیر ۱۳۸۸

رد پا

خیلی ها در مورد این که چرا جمهوری اسلامی نتیجه انتخابات را تغییر داد و دولت شبه کودتایی را بر دولت شبه دموکراتیک ترجیح داد،حرف زده اند و تحلیل کرده اند. از پایان جمهوریت و آغاز حکومت اسلامی و ولایت مطلقه فردی تا تحلیل های روانشناسی رهبر و بیت رهبر و محبوبیت میر حسین و قس علی هذا. ولی نمی دانم چرا کسی نگاهی به چهار روز پیش از انتخابات نمی اندازد. روزی که جریان ضد سوری (و ایرانی) نزدیک به غرب 14 مارس در انتخابات لبنان با اکثریت آرا بر حزب الله لبنان پیروز شد. در حقیقت در این انتخابات ائتلاف آمریکا و فرانسه و مصر و عربستان بر ائتلاف ایران و سوریه و حماس پیروز شد. و این ضربه بزرگی برای جمهوری اسلامی بود که از مدت ها پیش هزینه های بسیاری را برای این انتخابات صرف کرده بود. در حقیقت جمهوری اسلامی دیریست که دکترین دفاعی خود را به بیرون مرزها گسترش داده است و در این دکترین، شکست حزب الله در انتخابات یعنی از دست دادن یک خاکریز در برابر دشمن. شیعیان لبنان بعد از این انتخابات در شک و حیرت بودند و شاید چشم انتظار انتخابات ایران که آن روزها در حال پرودن نوع ایرانی دموکراسی در خیابان های شهر بود. نه فقط آنها که بی اغراق تمام کشورهای عربی و مسلمانان سایر کشورها چشم دوخته بودند به ایران و دختر و پسرهای سبزپوش مخالف احمدی نژاد. آنها باور نمی کردند در ایران هم کسی مخالف احمدی نژاد باشد. این تجربه شخصی من در برخورد با مسلمانان هندی و کشمیری و بحرینی و یمنی و عربستانی و ...است. آنها شکست احمدی نژاد در انتخابات را شکستی از نوع شکست انتخاباتی حزب الله می دیدند. و این برای جمهوری اسلامی هزینه زیادی داشت. شاید به خاطر همین حسن نصرالله دو روز پس از درگیری های تهران بر صفحه بزرگ پرده حسینیه شیعیان جنوب لبنان ظاهر شد تا به آنها در مورد آنچه در ایران می گذشت اطمینان دهد و اعلام کند ایرانی ها همیشه در انتخابات شان چنین درگیری هایی داشته اند و این به معنای مخالفت با نظام ولایت فقیه نیست.

۶ تیر ۱۳۸۸

انقلاب فیس بوکی

هنوز خون گرم ندا بر سنگفرش خیابان امیرآباد نخشکیده بود که تصاویرش به سرعت در سراسر جهان پخش شد و همه کانال های تلوزیونی تنها ویدئوی ضبط شده از این حادثه غم انگیز را پوشش خبری دادند. این حادثه نمونه چیزی ست که در علم ارتباطات و جامعه شناسی امروز از آن به عنوان انقلاب فیس بوکی یا توئتری و یا انقلاب شبکه های اجتماعی یاد می شود. نخستین بار این روایت از نقش اینترنت در دنیای امروز به دوران مبارزات انتخاباتی باراک اوباما اطلاق شده بود. هواخواهان اوباما برای پیروزی وی دست به یک تلاش گسترده در دنیای مجازی زده بودند و کارزار انتخاباتی را از خیابان ها به مانیتورها کشانده بودند. نقش شبکه های اجتماعی اینترنتی در پیروزی بزرگ اوباما خیلی زود مورد توجه جامعه شناسان قرار گرفت و بحث و حدیث های مفصلی را برانگیخت.
در ایران اما این مبارزه به دوران کارزار انتخاباتی محدود نشد بلکه به سرعت نقش پررنگ خود را در دوران خفقان پس از انتخابات نشان داد. دولت از حدود یک ماه پیش از انتخابات، شاید با مشاوره حمید مولانا، شبکه های اجتماعی اینترنتی را فیلتر کرده بود. اما این محدودیت نتوانست مانع محبوبیت این شبکه ها در دوران پیش و پس از انتخابات شود. وقتی دنیا در بهت و حیرت آنچه در ایران می گذشت فرو رفته بود و هیچ کانال رسمی معتبر اطلاع رسانی وجود نداشت (و ندارد) شبکه های اجتماعی به درستی انقلابی بزرگ را رقم زدند. (و می زنند) مثلا بی بی سی و سی ان ان خبر تجمع ساعت 4 عصر تهران را، با تصاویر ویدئویی آماتور که با موبایل ضبط شده بود، نیم ساعت بعد پوشش می دادند. و همه می دانیم این حادثه چقدر موجب خشم و نگرانی مقامات شد. اگر حادثه 18 تیر با عکس احمد باطبی جهانی شد و مردم مجبور بودند صفحات روزنامه ها و مجله ها را برای خبری کوچک ورق بزنند، اما در حادثه 22 خرداد موبه موی حوادث گزارش شد و نظام نتوانست به راحتی این لقمه ناپاک را از گلویش فرو دهد.

۲ تیر ۱۳۸۸

گرد آفرید

نامه فاطمه شمس همسر محمد رضا جلائی پور به سعید مرتضوی
بسمالحق
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است
ه.الف.سایه
جناب آقای سعید مرتضوی
سلام
همانطور که حتما شما بهتر از من میدانید، همسرم به دستور شما شش روز است که بازداشت شده و از او هیچ خبری در دست نیست. حتی امکان یک تماس پنج دقیقهای هم از او سلب شده است. در این شبان و روزان جانکاه به راههای زیادی برای یافتن خبری از او متوسل شدم. نامههای زیادی نوشتم. پیگیریهای مکرری کردم. اما در این حکومتی که داد عدالتگستریاش گوش فلک را کر کرده است، دستم به هیچ جایی نرسید. میدانم سرتان این روزها خیلی شلوغ است و شاید وقت خواندن این خطوط را هم نداشته باشید. اما گفتم از آنجایی که شاید شناختتان از همسرم محدود به کانالهای ارتباطی خاصی باشد که شدیدا دچار توهم توطئه هستند و از کاه کوه میسازند، کمی از او برایتان بنویسم تا شاید شناختتان از او کاملتر شود. همین بود که دست به قلم شدم و از خاطراتم برایتان نوشتم. امیدوارم اندکی قلم قضاوتتان را کنار بگذارید و در اتهامزنی درنگ کنید. شاید خواندن این نامه در شناختتان از همسرم موثر افتد.
آقای مرتضوی
بگذارید همین اول اعتراف کنم نوشتن درباره کسی که همیشه برای دادخواهی دیگران دربند قلم میزد و دوندگی میکرد ودر ستاندن داد مظلومان همیشه پیشقدم بود کمی سخت است. به خصوص اگر این فرد را نه فقط به عنوان یک شخصیت سیاسی که به عنوان یکی از نزدیکترین عزیزانت با تمام گوشت و پوستت بشناسی و عمق ایمان و اعتقادش بر تو بیپرده نمایان شده باشد. حتی بعد از گذشت بیش از ۱۰ سال ازاولین دیدارم با محمدرضا جلائیپور هنوز هم نوشتن از صفات و ویژگیهای او دشوار است. به همین خاطر هم تصمیم گرفتم فقط آنچه از او به یاد میاورم و بر آن نام خاطره مینهم را برایتان بنویسم.
از آغاز شکوفایی علمی محمدرضا جلایی پور او را میشناسم. سال ۱۳۷۸ و پس از اعلام نتایج المپیاد ادبی کشوری، من و او جز برگزیدگان مرحله نهایی بودیم. آن روزها در اوج سرخوشی نوجوانی از زادگاهم مشهد برای دوره ۱۸ روزه المپیاد ادبی کشوری بار سفر بستم و به پایتخت آمدم. اولین بار محمدرضا جلائی پور را در باشگاه دانشپژوهان جوان، مرکزی که المپیادیهای کشور در همه رشتهها برای گذراندن دوره فشرده و رقابتی نهایی در آنجا جمع شده بودند، او را دیدم. آن روزها خیلی سریع گذشت. سریعتر از آنکه تصویر چندان روشنی از او در ذهن داشته باشم. تنها سه صحنه را خوب به یاد دارم. یکی، آن لحظهها که داشت یواشکی قبل از ورود به کلاس وضو میگرفت. همه میگفتند جلائیپور بدون وضو سر کلاس حاضر نمیشود. جو کلاس چندان مذهبی نبود و کسی مثل او قاعدتا همراهان زیادی نداشت. اما با اینحال به طرز عجیبی میان دوستانش محبوب بود و آن میزان محبوبیتش همیشه برایم سوال برانگیز بود. صحنه دیگر آن لحظههایی بود که وقتی به دختران کلاس سلام میداد از شرم سرخ میشد و معصومانه نگاهش را از ما میدزید و در میان خندهها و شیطنتهای ما گم میشد. این شرم نوجوانانهاش گاهی سر و گوشش را سرخ میکرد، درست همرنگ پیراهن راهراه قرمزی که آن روزها به تن داشت. صحنه سوم هم دیدار او در روز اهدای مدالهای المپیاد بود که با همان نگاه پرشرمش سلامی سریع کرد و رد شد و بالای سن رفت تا مدال طلای المپیاد ادبی را به گردنش بیندازند. آن روزها طلا گرفتن محمدرضا جلاییپور و هوشش زبانزد همه بچههای کلاس بود. رفت و گذشت و من هم به دیارم بازگشتم و روزهای پرتلاطم کنکور شروع شد. هرهفته کنکورهای آزمایشی قلمچی در کل کشور برگزار میشد و هر بار نفرات اول تا دهم عکسشان در روزنامه چاپ میشد. تقریبا هربار صورت آشنای همکلاسی المپیادیام بین نفرات اول تا سوم بود. کم کم داشتم حرف المپیادیها را درباره هوش سرشارش باور میکردم.
همان یک ذره شکی هم که مانده بود، روز اعلام نتایج کنکور سراسری برای همیشه از وجودم پاک شد وقتی چهره و نام او به عنوان رتبه نخست کنکور سراسری از اخبار ساعت ۱۴ اعلام شد. با بهت به صفحه تلویزیون خیره مانده بودم و داشتم سعی میکردم باور کنم این آدم را قبلا دیدهام و میشناسم. آن روزها شناختن رتبه نخست کنکور برایم حس خوبی بود. حسی آمیخته با غرور که روزی با او هم کلاس بودهام.
با همکلاسیهای المپیادی آن روزها حرف انتخاب رشته بود. من تصمیم را خیلی پیشتر گرفته بودم، در همان دوره ۱۸ روزه المپیاد. در رشته ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شدم و ساکن کوی خاطرهانگیز دانشگاه. سالی گذشت و خاک سرد آن دانشکده من را از عالم شعر و شاعری دور ساخت. آن ساختمان دوستداشتنی برایم هیچ ثمری نداشت و حسرت روزهای خوب و پربار المپیاد را به دلم گذاشت. روزی از همان روزهای یاس و ابهام بود که تصادفا در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به او برخوردم. محمدرضا جلائیپور بود در هیئتی سپید. تابستان آن سال زودتر از هر سال از راه رسیده بود و گرما همه را بی هیچ ابتذالی سپیدپوش کرده بود. کمی طول کشید تا بشناسمش. بزرگتر از آن شده بود که در نگاه اول شناخته شود. سلام که کردیم گفت جامعهشناسی میخواند! مکثی کردم. گفته بودند رتبههای اول همیشه حقوق میخوانند. تب حقوق داغ بود و همه جوگیر نام دهانپرکن این رشته. اما او این بار هم ساختارشکنی کرده بود و جامعهشناسی را انتخاب کرده بود. استدلالش هم این بود که جامعهشناسی خواندن در این شرایط به حال کشور و مردمش مفیدتر است و بحث فقط علاقه و شهرت رشته تحصیلی نیست.
به زودی فهمیدم به خاطر مدال طلای المپیاد و رتبه اول کنکور از بهترین دانشگاههای جهان پذیرش گرفته است. اما نرفت. حتما روزهای جوانی را تجربه کردهاید و میدانید چقدر این گونه موقعیتها وسوسهانگیزند. تقریبا همه دوستان المپیادی آن روزها بار سفر بستند و عزم دیار غریب کردند. اما او در کمال ناباوری ماند. به دوستانش گفته بود کسی که جامعهشناسی میخواند اول باید با درد مردمش و جامعهاش آشناتر شود.
گپ و گفت مختصر آن روز و ابراز خرسندی او از رشته جامعهشناسی مرا واداشت تا به فکر تغییر رشته بیفتم. مدتی در کلاسهای جامعهشناسی دانشکده علوم اجتماعی شرکت کردم و از سال بعد در دانشکده علوم اجتماعی ثبتنام کردم. روزهای نخست ورودم به دانشکده علوم اجتماعی همزمان شده بود با انتخابات انجمن اسلامی آن دانشکده. از جلوی تابلوی انجمن رد میشدم که خبر نتایج انتخابات شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده را دیدم. چشمم روی نام آشنای او ماند: محمدرضا جلاییپور ۱۰۷رای، رتبه اول ... آن روز فهمیدم، محمدرضا جلاییپور فقط در کسب رتبههای علمی ممتاز نیست و این قصه سر دراز دارد!
چندماهی گذشت و در انتخابات دور بعدی انجمن اسلامی، ائتلافی که من و او نیز در آن عضویت داشتیم موفق شد اکثریت آرا را کسب کند. از آن پس به عنوان همکار در شورای مرکزی این انجمن فعالیت میکردیم. آن روزها، تضارب و اختلاف آرا در میان اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده بسیار زیاد بود. گاه کار تا حد زد و خورد بالا میگرفت. از طیفهای گوناگونی در شورای مرکزی انجمن اسلامی فعالیت داشتند و گاهی این اختلاف نظرات منجر به ایجاد تنش میشد. آن لحظات، تنها کسی که با مدارا و خلق نیک همه را دعوت به تسامح میکرد، محمدرضا جلایی پور بود. یادم میآید از چپ و راست، بسیجی و جامعه فرهنگی را دوست خود میدانست و آنان هم دوستش داشتند. همیشه این میزان تسامح و رواداری او سوال برانگیز بود. در عین داشتن اعتقادهای دینی و باورهای ایمانی، هیچگاه در صدد تحمیل عقایدش برنیامد. از هر طیف و گروهی دوست و رفیق داشت و هیچگاه نگذاشت اعتقاد مذهبیاش سدی بر روابط دوستانهاش باشد.
گاهی واحدهای درسی دانشگاهیمان با هم تصادفا همزمان میشد. با اینکه تمام وقتش صرف امور جانبی میشد، نمراتش عالی بود. از او میپرسیدم چقدر برای امتحان خواندهاید؟ میگفت از امروز ۱۰ صبح شروع کردهام و امتحان ساعت ۱۲ بود!!! آن روزها حرفش را باور نمیکردم اما بعدها که همسرش شدم باورم شد که او مهارت عجیبی در امتحان دادن دارد. به قول مادربزرگش نخوانده ملا بود!
خردادماه سال ۸۲ بود که جمع زیادی از همکلاسیهایمان در جریان اعتراضات سیاسی دستگیر شدند. تعداد دستگیریها آنقدر گسترده شد که دامنهاش به من و او هم رسید. دوستان عزیزتان حکمی برای ما صادر کرده بودند. اتهاممان هم طبق معمول آگاهی و شعور و حساسیتمان بر سرنوشت کشور بود. روزی از یک خرداد پرحادثه دیگر بود. دردفتر انجمن دانشکده برای همفکری در رابطه با پیگیری وضعیت دستگیر شدگان بودیم. خبر دادند که حکم جلب تعدادی از اعضای انجمن توسط دوستان و همکاران جنابعالی برای من و ایشان و تعدادی دیگر از دوستانمان در انجمن اسلامی صادر شده است. او با علم به این موضوع که قطعا دستگیر خواهد شد، فداکارانه خطاب به همه بچهها گفت اگر دستگیر شدید بگویید همه چیز تقصیر جلاییپور است تا زود تبرئه شوید. فکر نمیکردم کسی تا این حد حاضر باشد برای دیگران هزینه بدهد. او هیچ جرمی جز فعالیتهای سراسر قانونی و مدنی نداشت، اما با این حال از بیعدالتی هم فریاد خشم برنمیآورد و شرایط را عاقلانه میپذیرفت.
آن روزهای سخت، او یک تنه ۱۷ بیانیه برای آزادی بچهها صادر کرد و با موتور وسپای معروفش هر روز به دیدن خانوادههای زندانیان میرفت و از آنان دلجویی میکرد بدون ذرهای ترس از اینکه دستگیر شود. حاضر بود هر خطری را برای آزادی دوستانش به جان بخرد. این روزها که او دربند است تفاوت فاحش فداکاریهایش را با مدعیان اطرافش خوب میفهمم. روزی هم که بچه ها آزاد شدند، جلوی اوین اول خودش آنها را در آغوشش فشرد و خوشامد گفت.
آن روزهای سخت سپری شد و در بهمن همان سال من و او عقد مهر بستیم و زن و شوهر شدیم. او حتی در تعیین روز عقدمان هم عاشقانه از اعتقاد مذهبی و محبتش به اهلبیت و علی (ع) گفت و خواست روز عقدمان عید غدیر باشد و مکانش حرم امام رضا (ع). این اندازه باور دینی او که بی هیچ رنگ و ریایی در نگاهش آشکار بود را همیشه ارج مینهادم. چند ماه بعد از عقدمان، او توانست در یکی از معتبرترین دانشگاههای جهان ( ال.اس.ای) پذیرش بگیرد. آن روزها این افتخار بزرگی برای یک دانشجوی جامعهشناسی بود که در بهترین مدرسه جامعهشناسی دنیا درس بخواند. بعد از فارغالتحصیلیاش با معدل ۱۹ از دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل به لندن سفر کرد. دوران سخت و تلخ دوریمان و شبهای تنهایی کوی دانشگاه را به جان خریدم تا او مدرک دانشگاهی معتبری بگیرد و گرفت. آن هم با رتبه ممتاز. از آن به بعد همیشه یار و همراه پدرش در کارهای آکادمیک بود و این اتفاق بسیار مبارکی بود. بعد از اخذ مدرک فوقلیسانسش بود که باز هم به خاطر تواناییهای خاصی که داشت توانست در دانشگاه اکسفورد پذیرفته شود و در رشته جامعهشناسی دین مشغول به تحصیل شود.
آنچه شخصیت محمدرضا جلاییپور را برجسته میکند نه فقط تواناییهای علمی او که ویژگیها و مهارتهای برجسته شخصیتیاش است. ترجیح راحت دیگران بر راحت خویش، خلق نیک، گذشت، صبر و احترام همیشگیاش به والدین را هر کس مدت کمی با او باشد درخواهد یافت. حساسیت عجیب او بر دروغ هم شاید یکی از ویژگیهایی باشد که تاکید دوچندان بر آن در این روزها خالی از لطف نیست.
میانهروی و اعتدالش در مشی سیاسی را آنها که او را میشناسند، تایید میکنند. تعهد به اهداف اصلاحی در چارچوب نظام و التزام به اخلاق سیاسی و در عین حال مشی معتدل و عقلانی اصلاحطلبانه جلائیپور که هیچگاه با شعارهای افراطی و تند درآمیخته نبود از جمله ویژگیهای مهم و برجسته اوست. این مشی متعادل و عقلانی و قانونی را در فعالیتهای اخیر او در پویش حمایت از خاتمی و موسوی «موج سوم» به خوبی مشهود بود. این پویش مدنی و اجتماعی که حتی لحظهای پا را فراتر از حدود قانونی نگذارد. جلائی پور همواره به پاسداشت دستاوردهای انقلاب، استقلال، آزادی، جمهوریت و اسلان عدل و اعتدال بود، اصرار میورزید. این خصیصه چه در زمان فعالیتش در انجمن اسلامی، چه در روزهای فعالیتش در اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان اروپا و چه در دوران تلاشش در پویش بر همه روشن و آشکار بود. بارها شد که به خاطر تصمیمهای پخته و سنجیده و متعادلش مورد تمسخر واقع شد و به محافظهکاری متهم گردید.
او با رواداری و اخلاقمندی و نیز با درایت تمام فعالیتش را در پویش موج سوم آغاز کرد. حسن نیت او از همان آغاز امر بر همگان هویدا بود. همیشه خندان و باروحیه بود. حتی در اوج خستگیها و روزهایی که یاس بر امید غلبه داشت. همیشه با همان آرامش و نجابتی که داشت بچهها را به تسامح در برابر یکدیگر فرا میخواند. هیچگاه برای شهرت و از سر شهوت قدرتطلبی دست به کاری نزد و آنان که خوب میشناسندش تایید میکنند که حتی یکبارهم حاضر نشد در جایی لب به سخن باز کند که شائبهای از قدرت وجود داشته باشد. در همایشها وبرنامههایی که پویش برگزار میکرد، همیشه باید پشت صحنه دنبالش میگشتند نه روی صحنه. احتراز عجیبی از شهرت و قدرت داشت و همیشه استاد ملکیان را در این زمینه الگوی خودش قرار میداد. روزی شهابالدین طباطبایی عزیز که او هم امروز دربند است، در وصف این ویژگی جلائیپور نوشت و گفت که چگونه او به عنوان سخنگوی پویش از آمدن به روی سن در همایش سوم موج سوم خودداری کرد و این تواضع البته ازچشمان هیچ بینایی پنهان نماند.
در تمام دوران تحصیلش در دانشگاه آکسفورد و علیرغم اینکه دانشجوی تمام وقت این دانشگاه بود، از طریق ترجمه و تحقیق معاش زندگیاش را گذراند و هیچگاه پیشنهادات شغلی مناسبی که پیش رویش بود را نپذیرفت و تمام دغدغهاش بازگشت زودهنگام به سرزمین و خدمت به مردمش بود. همیشه به حال کسانی که از تمام راحتیها دست شسته و با مردم عادی همسفره و همدرد شدهاند، غبطه میخورد. محمدرضا درد مردم را لمس کرده بود و مدام با خود زمزمه میکرد و به یاد من نیز میآورد که مبادا یادمان برود در کجا ریشه داریم و برای چه اینجاییم. در تک تک لحظههای سرخوشیاش شکر ایزد میکرد و یاد کسانی که چنین نعمتی ندارند. این میزان شکر و حضورش گاهی آنقدر زیاد بود که با اعتراض اطرافیانش مواجه میشد. حتی یکبار حاضر نشد کمکهای مالی و یا حتی پاداشهایی که بابت تلاشهای علمیاش به او تعلق میگرفت را بپذیرد. از همان بدو ورودش به انگلستان راه هرگونه شکلگیری شائبهای را بر خود بست و حاضر نشد هیچ گونه کمک مالی شبههناکی را بپذیرد. این میزان احتیاط او در برقراری ارتباط با دیگران در خارج از کشور گاهی شکل افراطی به خود میگرفت. به یاد ندارم حتی در خلوت موضعگیری تند و دور از انصافی کرده باشد. طوری زندگی میکرد، حرف میزد و موضع میگرفت که اگر در ضمیر ناخودآگاهش هم شنود میگذاشتید چیزی دستگیرتان نمیشد.
در تک تک فعالیتهایش برای پویش موج سوم تمام دغدغهاش از سر کاستن از درد مردم بود و نه شخصپرستی. همیشه حرفش این بود که اگر هرکسی رئیسجمهور باشد آنچه مهم است و توفیر دارد کاستن از دردهای این مردم است. کوچکترین نفع مادی و شخصی از این جریان عاید او و خانوادهاش نشد. جز یکسال پرکار، خستهکننده، انرژیبر و پر اضطراب. چندباری که در پویش موج سوم قلم زد نیز همه توانش را به کار گرفت که در آن نوشته مدیون خدا و بنده خدا نباشد و جز نفع مردم و رضایت خداوند چیزی در نظرش نیاید. در استفاده از یکایک کلماتش وسواس عجیبی به خرج میداد تا نکند مدیون کسی باشد و لحظهای از آنچه حق میپنداشت فاصله گرفته باشد. این میزان رعایت جانب حق و انصاف گاهی به جد سخت و طاقتفرسا بود.
اصالتش نه فقط در مشی سیاسی که در دینداریاش هم مشهود بود. او هیچگاه تن به تحجر و تعصب نداد. همواره آزاداندیشی و حقیقتطلبی را سرلوحه دینداریاش قرار میداد. در عین حال چیزی که هیچگاه از آن احساس شرم نمیکرد، دیندار دانسته شدنش توسط دیگران بود. او بیدریغ برای اعتلای وطنش تلاش میکرد و هر آنچه انجام میداد را نخست در ترازوی رضایت خداوند خود میسنجید تا از دایره عدل و انصاف خارج نشود و به ورطه خودبینی و قدرت نیفتد. او در اوج فرهیختگی لحظهای به علمش غره نشد و جانب تواضع را فرو نگذاشت. تا لزومی نمیدید، از مدارج علمی قبلی و کنونیاش حرفی به میان نمیآورد. همانطور که حتی من به عنوان شریک زندگیاش هم تا مدتها از کسب برخی جوائزش بیخبر بودم. احتراز عجیبی از به زبان آوردن کلمه «من» داشت. از هرآنچه «من» را بزرگ میکرد، دوری میجست و میگذاشت دیگران از منافع تلاشهای بیدریغش به نام خودشان بهره گیرند.
و اما امروز، نزدیک به یک هفته است که حتی نگذاشتهاید صدایش را هم بشنوم. جرم و اتهام او غیر از اینکه صلاح ملک و مردمش را میخواست و برایش تلاش میکرد چیست؟ ما را چه شده است که جوانان دیندار و پاک و متعهدمان
باید امروز دربند باشند؟ این است میراث انقلاب؟ این بود پیام امام؟ این است معنای حکومت عدالتگستر علوی؟ به کجا رسیدهایم که نحوه بازداشت و برخورد سیستم قضایی ما با کسی مثل محمدرضا جلاییپور باید بدتر از نحوه برخورد با یک قاتل جانی یا قاچاقچی باشد؟ کسانی که متواضعانه و خالصانه و بی ادعا برای اعتلای این مرز و بوم هزینه دادهاند را دربند کردهاید و در کمال بیعدالتی حتی نمیگذارید صدایش به گوشمان برسد. این روزها وطن به سوگ خون جوانان خویش نشسته است. دلهامان از جمهوریت به تاراجرفته نظام و دربند بودن پیروان خط و اندیشه امام خمینی خون است. اینها را برایتان نوشتم که بدانید کسی را که بازجویی میکنید، ریشه در دین و باور و اخلاق دارد و نمیتوانند به این راحتیها او را متهم به اعمال ناکرده و باورهای ناداشته کنند. یقین دارم که او از آنچه بر آن باور دارد و به آن عمل کرده است در محضر خداوند ذرهای پشیمان نیست. امیدوارم شما هم با شیوهای که در پیش گرفتهاید در محضر حضرت خداوندگار سرافکنده و شرمسار نباشید. در پایان این نامه شما را از روزی بیم میدهم که در آن به تعبیر قرآن عذر و بهانه ظالمان سودمند نیفتد
سیومئذ لا ینفعالذین ظلموا معذرتهم
«سوره روم، آیه ۵۷
والسلام
فاطمه شمس
عضو هسته مرکزی پویش موج سوم و همسر محمدرضا جلائی پور

۳۰ خرداد ۱۳۸۸

سرنوشت در خیابان

در تاریخ هر کشوری لحظه هایی وجود دارد که با سرنوشت تاریخی ملت پیوند می خورد. این لحظه ها، سراشیب افول یا سرآغاز جهش هستند. چه لحظه های نابی را تاریخ با همه وجود خویش چشیده است. قدرت و افول دولت ها در کنار سرنوشت انسان ها در این لحظه ها متبلور می شود. شکوه این لحظه هاست که از "زار محمد" صادق چوبک "شیر محمد" می آفریند. سرنوشت خیلی از ملت ها چه در دنیای مدرن، چه پیش از آن در خیابان های شهر تعیین شده است. اینک که در ایران یک بار دیگر سرنوشت به خیابان آمده است باید دید قدرت آن را دارد تا "میر حسین" را "شیر حسین" کند.

۲۹ خرداد ۱۳۸۸

در گذرگاه حرامیان

و چشم که گشودیم
برهنه بی خنجر و جوشن،
در گذرگاه حرامیان ایستاده ایم
و آفتاب غروب به شتاب فرو می خزد پس آب ها
تا نبیند چیزی.
منوچهر آتشی

۲۱ خرداد ۱۳۸۸

پیر شدیم

نوشته ای از محمد علی رمضانی
«... دروغ مدت‎هاست که کارکرد صادقانه کژباز نمودن واقعیت را از دست داده است. ... دروغ‎ها فقط برای این گفته می‎شوند که به طرف بفهمانند که او اهمیتی ندارد و به او نیازی نیست و علی السویه است که او درباره چه چیزی چه فکر می‎کند. دروغ ... امروزه به یکی از تکنیک‎های گستاخی بدل شده است که هر فرد را قادر می‎سازد جوی یخ زده در اطراف خود بسازد تا در پناه آن بتواند کامیاب شود»(آدورنو/اخلاق صغیر/شماره۹، ترجمه از دکتر یوسف اباذری، مجله آیین شماره 19).
بیست و هفت بهار از عمرم می‎گذرد. از 79 که وارد دانشگاه شدم در اعتراض‎های مختلف بوده‎ام، شعار داده‎ام، صدایم گرفته، گلویم خشک شده است، شب نخوابیده‎ام، سنگ انداخته‎ام، سنگ خورده‎ام، گاز اشک آور خورده‎ام، جلوی چشمانم دوستانم را گرفته‎اند، جلوی چشمانم لباس شخصی‎ها دوستانم را با گلوله زدنه‎اند، جلوی چشمانم در کمال ناباوری به طرف ما نشانه رفته‎اند. همه این شب‎ها را گذرانده‎ایم اما شب‎های این یک هفته اخیر شب‎های دیگری بودند. زمانی بود که کل کوی در محاصره نیروهای ضد شورش و لباس شخصی‎ها بود و تنها ابزار ما سنگ‎هایی که پرت می‎کردیم برای آنهایی که بر تن‎شان آن همه پوشش بود و چیزی‎شان نمی‎شد اما همان سنگ‎ها را به طرف ما پرت می‎کردند و هرجایمان می‎خورد زخمی بود به یادگار، زمانی بود جلوی کوی با موتور و ماشین ویراژ می‎دادند تا ما را بترسانند، کوچه‎های اطرف کوی پر سرباز و نیرو بود، از قزل قلعه بگیر تا کوی چه بزرگراه، چه کوچه‎ها پر نیرو بود، روبرویمان هیکل بود و باتوم اما تشویش نداشتیم، تا صبح خستگی نمی‎فهمیدیم، سنگ می‎خوردیم اما اضطراب نداشتیم، ناآرام و بی‎قرار نبودیم. اما شب‎های گذشته و شب‎هایی که پیش رو داریم، شب‎های عجیبی بودند و خواهند بود. تشویش تا عمق جانمان نفوذ کرده است، ناآرامیم، نمی‎توانیم راحت بنشینیم، از کوی راه میافتیم، گارگر تا فاطمی، فاطمی تا میدان فاطمی، میدان فاطمی تا میدان ولیعصر، بلوار کشاورز تا کارگر، گارگر تا کوی. نیروی انتظامی هم همراهی‎مان می‎کند و کاری به کارمان ندارد اما دلهره رهایمان نمی‎کند، اضطراب دست از جانمان برنمی‎کشد. خسته‎ای، مریضی، داری میافتی، باید استراحت کنی، اما کافی است صدایی بشنوی، نمی‎توانی بنشینی. تمام وجودت ناآرام می‎شود، باید بروی. خیابان‎ها دائما پر از آدم است، همه‎اش انگار ناآرام‎اند، هیچگاه دانشجویان یا دیگران با بسیج و لباس شخصی‎ها درگیر نمی‎شدند اما امروز عملا حتی دانشجوها از تز درگیری طرفداری می‎کنند، انگار جان به لب شده‎اند، انگار جری شده‎اند. از خودم می‎پرسم چرا؟ بهترین توضیحش همانی است که آدورنو داده است. وقتی یکی می‎نشید جلویت و راست راست دروغ تحویلت می‎دهد، و تو می‎دانی که دروغ است و می‎دانی که او هم می‎داند که دروغ است اما باز می‎گوید، آشکارا برمی‎گردد به رویت می‎گوید من تو را دوست دارم، من به تو علاقه‎مندم، اما... آه در این "اما" انگار که تمام توهین‎های عالم را بارت می‎کنند. دیگر نمی‎توانی طاقت بیاوری، حس می‎کنی که دارند خُرد و خمیرت می‎کنند، حس می‎کنی داری می‎شکنی، حس می‎کنی رک به تو می‎گویند که هیچ اهمیتی نداری، بود و نبودت مهم نیست، آن هم نه یک بار بلکه هر شب، حس می‎کنی که اگر نظرت دیگری هم باشد این آدم دست در رای تو خواهد برد، حس می‎کنی آدمی که با رای همین آدمها بالا آمده است دارد به همین‎ها می‎گوید دیگر نمی‎توانید مرا انتخاب نکنید، اصلا دیگر مهم نیستید، حس می‎کنی به ادمی که با رای تو آمده است دیگر نمی‎توانی "نه" بگویی، خُرد می‎شوی، جری می‎شوی، اضطراب تمام وجودت را می‎گیرد، شب که می‎خواهی بخوابی، خوابت نمی‎برد، همه‎اش دور خودت می‎چرحی، خدایا در خیابان‎های تهران دارد چه می‎گذرد، خدایا یعنی چهار سال دیگر این وضعیت ممکن است ادامه پیدا کند، همین آدم، خدایا یعنی خواهند توانست جلوی تقلب را بگیرند، سوال است که مجالت نمی‎دهد. چیر می‎شوی. یاد حرف دولت آبادی می‎افتم که گفت: "فقط می خواهم مروری داشته باشم بر دورانی که در آن به طرز مضاعفی پیر شدیم؛ یعنی ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند."

۱۶ خرداد ۱۳۸۸

ستاره های دردسر ساز

این روزها مشغول تر از آن هستم که وقت بگذارم برای پاسخ دادن به دورغ گویی های رئیس متاسفانه جمهور ایران. من هم مثل همه آن شب (مناظره با میرحسین موسوی) که سیه کاری و پلیدی را به شکل عریان و حیرت آورش دیدم موی بر تنم راست شد. در قسمتی از آن برنامه آقای احمدی نژاد مثل وزیر متبوعش منکر وجود دانشجویان سه ستاره شد. از آن قضیه حدود سه سال می گذرد و خیلی از دوستانم هنوز در ایران در پی استیفای حق قانونی خود هستند. من به پاس احترام به فعالیت های آنان متن نامه ای که به امضای مرتضی نوربخش رئیس دبیرخانه گزینش استاد و دانشجو در تاریخ 28/6/1385 مبنی بر ممانعت از تحصیل من در مقطع کارشناسی ارشد به دست من رسید در اینجا می آورم. لازم به ذکر است که متن این نامه نخستین بار پس از انکارهای وزیر علوم در مجلس منوط بر نبود هیچ دانشجوی ستاره داری ، از سوی خبرگزاری ایلنا منتشر شد.
تاریخ: 28/6/1385
شماره: 26286
داوطلب گرامی جناب آقای محسن فاتحی
با سلام، باطلاع می رساند پرونده شما در آزمون سال جاری مورد بررسی قرار گرفت و متأسفانه با توجه به ضوابط گزینش دانشجو، مصوب شورای عالی انقلاب فرهنگی پذیرفته نشدید. لذا چنانچه به رأی صادره از سوی این دبیرخانه معترض می باشید خواهشمند است دلایل تجدید نظرخواهی خود را به همراه پاسخ به سؤالات ذیل حداکثر ظرف یک ماه از تاریخ دریافت نامه جهت انجام اقدامات بعدی به این دبیرخانه ارسال دارید، ضمنا نتایج بررسی مجدد به آدرس شما ارسال خواهد شد.
سید مرتضی نوربخش
رئیس دبیرخانه گزینش استاد و دانشجو

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

به خاطر جار سپید ابر

"فقط می خواهم مروری داشته باشم بر دورانی که در آن به طرز مضاعفی پیر شدیم؛ یعنی ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند." محمود دولت آبادی، پنجشنبه 24 اردیبهشت 1388
اگر تحریم انتخابات چهار سال پیش فقط یک اثر داشت که بزرگ مردی مثل دولت آبادی را خانه نشین و پیر کرد, من با هزار دلیل عقلی و اخلاقی که برای تحریم داشتیم، از ایشان پوزش می خواهم.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

در باب پنجم ماه می

این روزها بد جوری با چند تا اسم گلاویز شده ام. جدا از دالیت ها (یا فارسی اش نجس ها) و پیر بوردیو که موضوع اصلی پایان نامه ام هستند، یکی از این اسم ها مارکس است و دیگری صادق هدایت.
از سال پیش که موضوع دالیت ها برایم جالب شد به موازات آن در حد بضاعتم شروع کردم به بازخوانی خردک خردک مارکس. البته فقط چیزهایی از جنس دست نوشته های اقتصادی فلسفی. انسان گاهی از اندیشمندان چشم می زند نه به خاطر شکوه نامشان بل به خاطر ژرفای اندیشه هایشان. مارکس از آن قسم است. این که یک عده آدم، جایی از جهان به خاطر متولد شدن در یک طبقه یا کاست خاص باید تا آخر عمر نکبت این اسم را بر دوش بکشند رنج بزرگی است. اما رنج بزرگتر نصیب کسانی ست که پا در ورطه تحلیل آن می گذارند. من خواستم از روی مدل مارکس در تحلیل وجوه پنهان سرمایه داری بهره بگیرم تا عمق رنج و سیه روزی دالیت ها را نشان دهم. اما آخرش رسید به تئوری بسط یافته بوردیو در مورد انواع سرمایه و خشونت نمادین.
بوردیو آدم جذابی ست. در میان بزرگان به عقیده من دو نفر خوب توانستند شاه ماهی لغزان اندیشه های مارکس را به چنگ آورند. جدا از لوئی آلتوسر که ساختار نظام اندیشگی مارکس را نشان داد، دیگری پیر بوردیو ست. همان روزهای اولی که با شگفتی بزرگی به نام دالیت ها آشنا شدم تئوری آلتوسر از یک سو و تئوری بوردیو از سوی دیگر دور سرم در پرواز بودند. دالیت ها حدود 200 میلیون نفر انسان در شبه قاره هند هستند که در نظام کاستی انسان فرض نمی شوند. شما در هند امروز چه در شهرها و چه در روستاها هرکس را در پائین ترین وضعیت زیست انسانی دیدید که برای بقا به خفت دهنده ترین کارهای ممکن مشغول است به احتمال 80 درصد دالیت هست و 20 درصد یکی از هزاران انسان محتوم کاست شودرا. جالب هست بدانید که در بعضی مناطق روستایی حتی معلم ها برای تنبیه یک دانش آموز دالیت از چوبی متفاوت استفاده می کند تا نجس نشوند و اگر دفعه بعد دانش آموز دیگری تنبیه شد وی را نجس نکند و مجبور شوند کلی مراسم و پوجا و غسل کنند تا آلودگی از آنها دور و خشم خدایان فرو کاسته شود.
خیلی ها در مورد دالیت ها چیز نوشته اند و حرف زده اند، اما همه اش به واضحات ختم شده است. مارکسیست ها نظام کاستی را نظامی پیشاسرمایه داری می دانند که با ظهور انگلستان در هند تقویت شد و هر روز به یمن گسترش و قدرت بلامنازع سرمایه داری منسجم تر می شود. این حرف درستی است که نظام نابرابر سرمایه داری جفت نظام کاستی شد و به آن مشرعیت داد و از آن مشروعیت گرفت و قطعا در این معجون دالیت ها پائین ترین رده را اشغال می کنند. اما این تحلیل کاری با انسان ها نداشت. از مکتب آلتوسر بود.
راست ها هم در فقر نظام اندیشگی تنها به مویه سرایی برای کشته شدگان تیغ خودشان مشغولند. اینکه هر 18 دقیقه به یک زن دالیت تجاوز می شود، و هر 3 دقیقه یک جرم علیه آنها انجام می شود، اینکه آتش زدن خانه هایشان و لخت کردن زن و دختر شان و در خیابان چرخاندن به عنوان یک نوع مجازات از سوی کاست های بالاتر اعمال می شود تنها صور آشکار درد و رنج آنهاست. اما به قول هدایت "در زندگی زخم هایی ست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد." هنر نشان دادن این زخم ها کاری بود که مارکس کرد. برتراند راسل گفته بود: "آقای دوک شما برای بدست آوردن این همه ثروت به جز متولد شدن چه زحمت دیگری کشیده اید!" و مارکس نشان داد چه زحمت دیگری کشیده اند. و بوردیو پر و بالش داد.

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

پشت دیوار شهر

امسال هم علیرضا محجوب دست کارگران را گرفت و برای تجدید میثاق برد مرقد.
وجود نیروهای راستگرا و خرده بورژوا در جنبش کارگری محدود به فضای ایران نبوده و نیست. در آلمان پیش از ظهور هیتلر قدرت جنبش کارگری دموکرات مسیحی دست کمی از قدرت سندیکالیست ها و طیف چپ جنبش کارگری نداشت. اتفاقا بدنه اصلی حامیان ناسیونال فاشیسم در میان همین کارگران قرار داشت. در جنگ های داخلی اسپانیا نیز جدا از ایالت کاتالونیا که به طور سنتی ریشه هایش در رادیکالیزم انقلابی فرو رفته بود، کم نبودند کارگرانی که به نفع نیروهای فرانکو در برابر نیروهای آزادیخواه اسلحه دست گرفتند.
وضع کارگران در ایران امروز اما متفاوت از آلمان و اسپانیا دهه 40 و 30 است. بعد از انقلاب یکی از نهادهایی که از سرکوب حکومت جان بدر نبرد جنبش کارگری ایران بود. این جنبش که در نوع خود در خاورمیانه بی نظیر بود با مدیریت و رهبری درخشان حزب توده توانسته بود از دهه 30 به بعد شکل و شمایل یک نیروی عظیم اجتماعی به خود بگیرد. اما حکومت انقلابی ایران به طرفه العینی تمام آن را از ریشه برچید. درک درست نظام سیاسی ایران از ماهیت قدرتمند یک نهاد اجتماعی مثل کارگران سبب شد که تخریب این نهاد در اولویت برنامه های آنان قرار بگیرد.
اما تخریب یک نهاد به معنای از میان رفتن نیروهای تشکیل دهنده آن نیست. این نیروها هر چند در وضعیت پراکندگی قادر نبودند خطری برای حکومت ایجاد کنند اما اگر در شکلی جدید سازمان می یافتند می توانستند حتی در جهت عکس منافع خود حرکت کنند. پس کسانی مثل سرحدی زاده و محجوب و ....شدند نهاد ساز و رهبر کارگران. این نکته شیرینی ست که جزو اولین فرامین رهبر انقلاب یکی حرام اعلام شدن اعتصاب کارگری بود. در واقع رهبر انقلاب مذهبی ایران برای کارگرانی فتوا می داد که سال ها با اعلامیه های حزب توده کرکره مغازه های بازار تهران را پائین کشیده بودند و از تهران تا پالایشگاه های جنوب ایران اعتصاب می کردند.
نهاد جدید هر چند در ابتدا در تضاد با نهاد قدیمی بوجود می آید و درواقع فاقد مشروعیت تلقی می شود، اما پس از گذشت زمانی کم کم جای نهاد پیشین را فتح می کند و نیروهای آن را در خدمت خود می گیرد. و این اتفاقی بود که پس از انقلاب بر سر جنبش کارگری ایران آمد. در مقاطعی هر چند انسان های شجاعی مثل منصور اسانلو و ابراهیم مدد زاده و ....کوشش کردند تا با شعار ایجاد سندیکای کارگری قدمی در راه حقوق ابتدایی کارگران بردارند اما به دلیل نبود فضای لازم برای نشان دادن ماهیت جعلی نهاد دست ساز حکومت و سرکوب هر نیروی متشکل کننده ای توسط حکومت، کوشش هایشان نتیجه ای جز زندان نداشت.
نیروی کارگری ایران هر چند با سرمایه گذاری عظیم حکومت تا حدودی تغییر ماهیت داده است و تابع نهاد خویش شده است اما هنوز لقمه ای بزرگتر از دهان حکومت باقی مانده است. آن ها هنوز مثل سربازان وفادار ماکسیموس پشت دیوار های روم در انتظار فرمانده خویش در برف و بوران نشسته اند تا گلادیاتور، کومودوس را شکست دهد.

۲۷ فروردین ۱۳۸۸

دقیانوس

تنها نشسته است. پاهایش را روی‌ هم انداخته و سیگار می‌کشد... سیگار می‌کشد... سیگار می‌کشد...
( قهرمان داستان‌های من همیشه سیگار می‌کشند، حتی اگر به آن هم اشاره‌ای نشود. اما تا حالا یادم نمی‌آید که یکی از آن‌ها به سرطان ریه مبتلا شده باشد. آه! چرندیات علم پزشکی... احساس قدرت می‌کنم،‌ می‌توانم جهانی بسازم عاری از سرطان،‌ عاری از درد، عاری از غم، عاری از ظلم که همه با هم در شادی و صلح و صفا زندگی کنند...)
فریق تاجگردون (قدرت و ضد قدرت)
رابطه فرد و واقعیت یکی از جذاب ترین بخش های سپهر اندیشه جرج لوکاچ است. در نگاه وی اصولا نوع برخورد فرد با واقعیت و انعکاس آن در ادبیات می تواند مبنای تقسیم بندی خود ادبیات و به تبع آن جامعه واقع شود. وی بر این اساس سه نوع برخورد را تشخیص داده است.
در نوع اول فرد به تمام واقعیت وقوف ندارد. آن را آنگونه تشخیص می دهد و سپس تعریف می کند تا بتواند بر مبنای دلخواسته ها و آروزهایش آن را تغییر دهد. در حقیقت از سرو ته واقعیت می زند تا در خور فهم و توانش کند. "دن کیشوت" نمونه بارز نوع اول است. و البته فرد با این درک ناقصش از واقعیت تو در تو در مواجهه با آن شکست می خورد. اما در نوع دوم فرد واقعیت را با تمام کاستی ها و محدودیت هایش ادراک می کند. وی نمی تواند با آن رابطه برقرار کند و البته بپذیردش. پس به جدال با آن برمی خیزد و چون قادر به گذشتن از آن نیست با احساس شکست و سرخوردگی نسبت به آن حالت تدافعی می گیرد. در این حالت وی به رویاپردازی و خیالبافی رو می آورد. "فردریک مونرو" قهرمان کتاب تربیت احساسات "گوستاو فلوبر" از این نوع است. و سرانجام در نوع سوم فرد به جدایی خویش از واقعیت اطرافش وقوف می یابد. وی می داند که تا کجا از آن دور است. اما کوششی برای گذشتن از آن به خرج نمی دهد چون پیشتر به دشواری های چنین گذشتنی پی برده است. پس ادامه می دهد. "ویلهلم مایستر" گوته را لوکاچ در این نوع قرار می دهد.
داستان کوتاه"قدرت و ضد قدرت" نمونه بارز سردرگمی فرد امروزین جامعه ایرانی در برابر واقعیتی است که نسبت به آن احساس عمیق بیگانگی می کند. واقعیتی که مثل کوهی خشن و نخراشیده قد برافراشته و رعب در دل کسی می اندازد که سرش را بالا بگیرد و از گوشه چشم نگاهی به آن بیندازد. فرد نمی تواند بپذیرد که چنین واقعیتی کار دست او باشد. وی از خودش می پرسد کی و کجا من دستانم را به کار ساخت چنین تباه کننده ای آلوده کرده ام. اگر دن کیشوت با خوش بینی و از سر کوته نگری به جنگ جهانی رفت که برساخته خودش نبود اما فرد ایرانی نمی تواند به نبرد با چنین جهانی برخیزد چون آن را در حد و اندازه واقعی خودش می شناسد. پس گوشه ای کز می کند و آن را برای خودش در خلوت خودش می آفریند. رویا پردازی و خیال انگاری از نمود های برجسته شعر ایرانی است. هر زمان که شاعران در معرض عتاب حکومت قرار داشته اند، گوشه جوی و لب ساغر و بوسه یار و خلوت و رقص را خوش تر یافته اند. "خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند."
هنوز این تمام راه طی شده فرد برای رویایی با جهان اطرافش نیست. او می داند رو در رو شدن با واقعیت بیگانه تا چه حد دشوار و بی فرجام است. پس مثل "ویلهلم مایستر" هنوز ادامه می دهد تا فقط کاری کرده باشد. واقعیت، سخت و دشخوار است و از آنچه باید باشد بسیار دور است. فرد می نشیند تا نجات دهنده از کوه پائین بیاید. بلکه جهانی بسازد تا با زندگی هر روزه او جورتر باشد.
این راه صعب فرد ایرانی ست. او نمی خواهد با واقعیت آنچنان که هست رو در رو شود. نمی خواهد سرنوشت خویش را در کورسوهای واقعیت جهانی بیگانه هدر دهد. پس می ماند تا خبرش برسد.
" لیک بی مرگ ست دقیانوس"

۲۵ فروردین ۱۳۸۸

سندیکا

دم انتخابات دوره پیش، ساعت 6 صبح تلفن اتاق زنگ زد. صدای ناآشنایی سراغ جولان فرهادی را می گرفت. برادرش بود که بی خبر از نبودن جولان آمده بود تهران. مقررات آن روز کوی دانشگاه را پشت سر گذاشتیم و وارد اتاق شد. ایوب فرهادی بابادی، که بعد متوجه شدیم برای آشنایی با فضای انتخاباتی آمده است تهران، جوان ریز نقش و صمیمی و البته پرحرفی بود. آمده بود تا بداند کدام کاندیدا مدافع حقوق کارگران است و حاضر است از تشکیل سندیکای کارگری حمایت کند. دو، سه هفته ای که کوی بود ما فقط شب ها می دیدیمش. صبح ها ستادها را گز می کرد و با رؤسای ستادها و هواداران و تبلیغات چی ها حرف می زد. شب هم می نشست پای دل ما و شرح ماوقع می گفت. آخرش رئیس ستاد کروبی را دید و نظر موافق آنها را در مورد سندیکای کارگری بدست آورد و راهی شهرستان شد و کمر بست به پیروزی کروبی. ولی دودی از کنده کروبی هم برنخاست. در هیچ یک از بیانیه ها و سخنرانی ها و گزارش ها و ....حرفی از کارگران و چیزی به اسم حق ایجاد سندیکای کارگری نبود.
از بارزترین ارکان جامعه مدنی در دنیای امروز یکی سندیکای کارگری است. کارگران به عنوان بازوی اساسی تولید جامعه برای دفاع از حقوق شان همواره در پناه سندیکاها سنگر گرفته اند. اما این بدیهی ترین حق در شعارهای هیچ یک از کاندیداهای ریاست جمهوری به چشم نمی آید. گویا خط قرمز جمهوری اسلامی در این مورد آنقدر پررنگ است که حتی آدم مشهور به عملگرایی مثل کروبی هم تمایلی به شکستن آن نداشته و ندارد.
نیروی پراکنده کارگران ایران دارای آنچنان ظرفیتی در تغییر وضع موجود هستند که بیم از متشکل شدن آنها مانند شبحی، به قول مارکس، بر فضای ایران سایه انداخته است. امروز همه نگاه ها به سوی طبقات پائین و متوسط جامعه دوخته شده است. کارگران تنها باید در یکی از این دو طبقه چپانده شوند تا مورد تحلیل قرار بگیرند. تقلیل دغدغه های جامعه ایرانی و درواقع انحراف آنها به چیزهای پیش پاافتاده آنچنان بوده است که وقتی میرحسین موسوی شعار می دهد گشت های ارشاد را جمع خواهد کرد به یک قهرمان طبقه متوسط تبدیل می شود. و آنچه فراموش می شود کارگران و ابتدایی ترین حق آنهاست.

۱۶ فروردین ۱۳۸۸

شاید که آینده از آن ما

1- چند هفته پیش از انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، خانم خبرنگاری از روزنامه نیویورک تایمز برای سخنرانی در مورد این انتخابات آمده بود کالج ما. وی از طرف روزنامه مسئول شده بود تا سایه به سایه باراک اوباما در طول کمپین یک و نیم سالی وی شهرها و ایلات را گز کند و گزارش بنویسد.
دو نکته شیرین در حرفهایش بود. یکی اینکه می گفت حجم و فشردگی کار آنقدر سنگین بود و آنقدر ما از یک شهر به شهر دیگری در حرکت بودیم و مدام نقل مکان می کردیم که من شبها برای اینکه وقتی صبح بیدار می شوم فراموش نکنم در کدام شهر هستم قبل از خواب اسم و کد شهر و شماره اتاق هتل را یادداشت می کردم و بالای سرم می گذاشتم.
دوم اینکه وقتی یکی از دانشجویان از نحوه برگزاری انتخابات ریاست جمهوری آمریکا پرسید ایشان لبخندی زد و با خونسردی گفت توضیح دادن این موضوع حتی برای مردم خود ایالت متحده هم دشوار است.
2- انتخابات پارلمان هند (لوک سابا) تقریبا همزمان با انتخابات ریاست جمهوری ایران برگزار خواهد شد. از حدود یک سال پیش احزاب سایه ای مانند "بی جی پی" خود را آماده فتح پارلمان و به تبع آن ریاست دولت کرده اند. نامزد حزب راست گرای بی جی پی "ال.کی.ادوانی" از حدود شش ماه پیش کمپین های سنگینی را آغاز کرده است و تقریبا در تمام نقاط هند سفر و سخنرانی انجام داده است.
احزاب چپ گرای مارکسیستی و کمونیستی و لنینیستی و احزاب سکولارمانند "جاناتا دال" دست به یک ائتلاف بزرگ زده اند و با شعار "نه بی جی پی، نه کنگره" آماده کسب کرسی های پارلمان شده اند. حزب در قدرت کنگره هم با بازسازی نیروهای خود در صدد ابقای قدرت "مان موهان سینگ" هستند.
تمام تئوریسین های پرقدرت این احزاب خوب می دانند که زمین انتخابات و دموکراسی شبیه کورس اسب دوانی است که تنها اسب های چموش و تازه نفس به آخر خط می رسند. آنها برای تمام اقشار و طبقات جامعه برنامه و راهکار ارائه داه اند. اگر کنگره هفته پیش اعلام کرد که به تمام افراد زیر خط فقر برنج کیلویی 3 روپیه ای خواهد داد، به فاصله چند روز بی جی پی اعلام کرد ما برنج 2 روپیه ای خواهیم داد. هر چند این مسئله با واکنش روزنامه ها روبرو شد و آن را غیر واقعی دانستند اما نشان از آمادگی بالای راهکارهای جایگزین در صورتبندی فضای اجتماعی-سیاسی هند دارد.
تعداد واجدین شرایط حدود 720 میلیون نفر است.
3- در حالی که تنها 2 ماه تا انتخابات ریاست جمهوری ایران باقی مانده است هنوز هیچ کس از آرایش دقیق نیروهای درگیر در این عرصه باخبر نیست. هیچ کس نمی داند سرانجام نیروهای اصلاح طلب بر کدام محور توافق خواهند کرد و آیا نیروهای راست گرا بر روی احمدی نژاد به اجماع خواهند رسید یا نه. هیچ حزب و گروهی برنامه و شعار و راهکار ندارد. و اگر کسانی مانند کروبی و یا میرحسین موسوی حرفی زده اند تنها تکرار همان نقدها و شعارهای روزنامه نگاران و منتقدان وضع موجود است. وقتی خاتمی هنوز کاندید بالقوه بود در چند سخنرانی جز بد و بیره به دیوار و بازگشت به قانون اساسی و این که پول نفت کجا رفت و اسلام این نیست و این هست چیزی نگفت.
بیگانگی با ساختارهای مدرن سیاست نتیجه بازآفرینی ساختار معیوب نظام سیاسی در ایران است. این ساختار که در شکل و شمایل نیمه مدرن با روح نظام سلطانی در آمیخته است بر ویرانه های یک نظام اجتماعی سردرگم ایستاده است. محمد علی ابطحی مدتها پیش در مورد دیدار خاتمی و رهبری نوشته بودکه " مشاوره و گفت وگو با رهبری قبل از انتخابات ریاست جمهوری برای هر کس که کاندیدا است، یک ضرورت است که سود آن متوجه جامعه خواهد بود. رییس جمهوری که رهبری با وی "مخالف" رسمی باشد حتماً در هیچ یک از شعارهای داخلی و خارجی اش موفقیت چندانی به دست نخواهد آورد و در آن صورت هرکس که باشد به خاطر منافع مردم هم که شده نباید کاندیدا شود."
این وضعیتی از کل نیروهای فعال موجود در عرصه نظام سیاسی ایران است. هر چند کنایه ابطحی متوجه عبداله نوری بود که حرف ها و برنامه هایی متفاوت داشت اما در حقیقت روح عریان پراگماتیستی این نیروها ست که نتیجه ای جز ابقای وضع موجود و سرکوب ساختاری همین نیروها نخواهد داشت.
پی نوشت : این نوشته در دفاع از تحریم نیست.

۲۸ اسفند ۱۳۸۷

نوروز

چندین هزار فرسخ شادی، میان چشم
در کنه آب و منظر نیلاب آسمان
هشیاری رگان علف ها و برگ ها
بالیدن یقین ز تماشاگه گمان.

زین سان خموش و سرد نشستن جنایتی ست
بی اعتنا به پویه پنهانی بهار
وقتی که بال چل چله، یکریز و ناگزیر،
در آیش وسیع هوا می زند شیار.

شفیعی کدکنی

۱۷ اسفند ۱۳۸۷

تقلیدکار دلقک قاآنی

هوگو چاوز برای خیلی از مخالفان دولت جمهوری اسلامی شخصیت غیر قابل تحملی ست. و این منحصر به لیبرال ها نمی شود بلکه خیلی از چپ ها نیز سیاست های حمایت از جمهوری اسلامی و سکوت دولت های چپ گرای امروزین ( به زعم بعضی پوپولیست ) در برابر نقض حقوق بشر در ایران را قابل قبول نمی دانند. اما دو نکته همیشه در این میانه به چشم نیامده است.
1- دست آوردهای انکارناپذیر حکومت ده ساله چاوز
2- شکست دولت نهم در کپی همان راه و روش ها
هوگو چاوز با طرح "راه آلترناتیو بولیوایی" که گوشه چشمی به تئوری های حاشیه- پیرامون چپ گرایان برجسته آمریکای لاتین دارد توانست دست کم دو میلیون نفر را از زیر خط فقر به بالا بکشاند. امروز کمترین دستمزد در ونزوئلا ماهیانه 260 دلار است که بالاترین میزان در آمریکای لاتین است. بهداشت و آموزش و پرورش که در دست طبقه متوسط و بالای این کشور بود امروز پدیده ای همگانی شده است و نرخ بیکاری در پائین سطح در طول تاریخ این کشور است.
وقتی رفراندوم قانون اساسی در ونزوئلا برگزار شد و چاوز توانست دفعات نامزدی ریاست جمهوری را بدون محدودیت کند تنها خبری که از سوی خبرگزاری ها مخابره نشد بحث تغلب در انتخابات بود.
این واقعیات را با دست آوردهای(!) دولت نهم بسنجید.

۶ اسفند ۱۳۸۷

خروج مکنون مجذوبعلیشاه

"یکی از این آقایان در اصفهان گفته است ما امروز در مقابل شما می خواهیم نقش یزید را بازی کنیم. ما هم نقش امام حسین را بازی می کنیم ، آخر امام حسین هم چندین نقش داشت ، امام حسین فرمود که مثل منی با مثل تویی بیعت نمی کند."
مجذوبعلیشاه شنبه 4 اسفند 1387
دکتر نورعلی تابنده قطب دراویش گنابادی که ملقب به مجذوبعلیشاه است، طبق رویه اسلاف خود در تمام "فرامین و فرمایشات" خود به جد مسلک درویشی را از سیاست دور نگه داشته است. در حقیقت تمام بزرگان "سلسله نعمت اللهی سلطانعلیشاهی گنابادی" قائل به چنین رویه ای در برابر قدرت حاکم بوده اند. قطب های این سلسله از سلطانعلیشاه تا مجذوبعلیشاه بر این باور بوده اند که مسلک درویشی را کاری با سیاست نیست.
تا پیش از انقلاب چندان این مسئله در مرکز توجه دراویش نبود. در حقیقت قدرت حاکم تا آنجا که فشاری از جانب روحانیت قشری شیعه احساس نمی کرد کاری با کار این گروه نداشت. نگاهی به نوشته ها و فرامین قطب های دراویش گنابادی پیش از انقلاب یعنی سلطانعلیشاه و نورعلیشاه و صالح علیشاه نشان می دهد که در نگاه ایشان ربط درویشی و سیاست امر نسبتا بی ربطی بود، چون سیاست به معنای امروزی کلمه یعنی مشارکت در فرایند حیات سیاسی جامعه چندان قابل فهم نبود. به همین دلیل رهبران این فرقه نیازی به دور نگه داشتن مریدان خود از سیاست احساس نمی کردند.
اما پس از انقلاب با به قدرت رسیدن روحانیت به عنوان پا به قرص ترین دشمن دراویش زنگ خطر برای آنها به صدا درآمد. شاید به همین دلیل بود که رضاعلیشاه، قطب وقت سلسله دراویش گنابادی، در چند فرمان جداگانه دراویش را به اقتدا به "امام عصر خمینی کبیر" فراخواند. در رویه دراویش گنابادی طریقت از شریعت جدا فرض می شود. آنها برآنند که در شریعت تابع مراجع تقلید شیعه هستند و در طریقت تابع قطب خویش. رضاعلیشاه و قطب بعدی این سلسله، محبوبعلیشاه، که دهه خوف ناک 60 را پشت سر گذاشتند، برای گزک دست حکومت ندادن، به جد دوری از سیاست را در رأس فرامین خود قرار دادند و دم به دم در هر فرصتی مریدان را به پیروی از شریعت و به تبع آن مراجع شیعه امر می کردند. بعد از قتل مشکوک محبوبعلیشاه در دهه 70 دکتر نورعلی تابنده که از نیروهای ملی مذهبی نزدیک به نهضت آزادی بود قطب دراویش گنابادی شد. مجذوبعلیشاه با تجربه کار سیاسی و عضویت در دولت بازرگان شاید در ابتدای امر در نگاه مریدان شخص مناسبی به نظر نمی رسید. اما وی بنا به رویه اسلاف خویش راه جدایی از سیاست را ادامه داد. در تمام "مکتوبات و فرمایشات" مجذوبعلیشاه سه نکته پی در پی تکرار شده است.
1- جدا بودن مجالس ذکر و روضه خانم ها و آقایان 2- عدم استعمال مواد مخدر 3- جدایی درویشی و سیاست.
مجذوبعلیشاه اما در کنار این فرامین مریدان خویش را دعوت به دوری مدام و پیوسته از سیاست نکرد. وی هر وقت در باب سیاست و درویشی حرفی زده است بر این نکته تأکید کرده است که دوری از سیاست تنها در مجالس ذکر و روضه ممنوع می باشد و آنها را بیرون از مجالس امر به دوری از سیاست نکرده است. شاید رشد چشم گیر تعداد دراویش گنابادی در سال های اخیر یکی ناشی از همین رویه دکتر تابنده باشد. هر چند عوامل دیگری مانند سرکوب دراویش و تخریب حسینیه شریعت قم و بروجرد و رشد آگاهی های سیاسی و کاهش نفوذ مراجع شیعه و ...نقش مهمی در گسترش این فرقه داشته است.
پس از تخریب حسینیه دراویش گنابادی در اصفهان و آسیب رساندن به مقبره درویش ناصرعلی توسط عوامل حکومتی و به دنبال آن تجمع دراویش در مقابل مجلس و دستگیری و ضرب و شتم آنها، مجذوبعلیشاه در سخنانی که برای مریدان این سلسله انجام داد، به حکومت تاخت و وعده داد "چنین نماند و چنین نیز نخواهد ماند." لب کلام حرف های وی قطع ارتباط ارگانیک با روحانیت بود. در حقیقت دوگانگی شریعت و طریقت که ترفندی بوده است برای دوری از آسیب حکومت گویا در دوران قطبیت مجذوبعلیشاه به سمت اتحاد پیش می رود. و این خطر بسیار بزرگی ست هم برای حکومت و هم برای سلسله نعمت اللهی سلطانعلیشاهی گنابادی.
تا کدامین فارغ آید در نبرد....

۲۶ بهمن ۱۳۸۷

خود تحقیری

مدت هاست وبلاگ نویسنده خوش ذوقی از افغانستان به نام " نسیم فکرت " را دنبال می کنم. به دو دلیل، یکی این که تجربه جامعه جنگ زده و سنتی این کشور و سرانجامش در برخورد با نیروهای مدرن برایم جالب است و دیگر این که گهگاهی به کلمات و لغات و تعابیری برمی خورم که با طبع خراسانی من خوش تر می آید. اما روز گذشته پست زیر را دیدم.
"امروز قبل از ظهر تنها توانستم قسمت جنوبی دانشگاه را قدم بزنیم. وای خدای من، این دانشگاه چقدر بزرگ است. مانند یک شهر می‌ماند. تو باور بخدا کن که اینها بسیار عظیمند، همانطور که دانشگاه شان بزرگند، آدم‌های شان، قلب شان، ظرفیت شان، دید شان بزرگند و حق شان هست که اربابی بکنند. من اگر احمدی نژاد و یا کرزی می‌بودم، فرمان فوق العاده صادر می‌کردم که به ارباب شان ایمان بیاورند."
نویسنده از قضا چند صباحی ست که به آمریکا سفر کرده و از مشاهداتش می نویسد. برخورد این آقای روشنفکر با مظاهر دنیای مدرن بسیار آموزنده است. وی دقیقا دچار همان بیماری شده است که سربازان آمریکایی در برخورد با جامعه سنتی افغانستان دچارش می شوند. تنها باید جای کلمات را عوض کرد یعنی به جای " و حق شان هست که اربابی کنند" باید نوشت " و حق شان هست که بردگی کنند". از درون این کلمات چیزی زاده می شود که سمبل رسانه ایش القاعده می شود. کوششی برای ایستادن در برابر خود تحقیری با بدترین روشها.

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

خاتمی / نستله

در بحبوحه خشم مقدسی که سراسر ایران را علیه اسرائیل فرا گرفته بود گروهی به این فکر افتادند که کارخانه های وابسته به صهیونیست ها را تعطیل کنند. یکی از این برندهای جهانی، شرکت غول آسای "نستله" بود که بی سر و صدا سال ها در ایران مشغول است. این شرکت از قرار معلوم کارخانه ای در قزوین دارد که وقتی مورد هجوم دانشجویان بسیجی طرفدار دولت قرار گرفت به سرعت نیروی انتظامی دخالت کرد و آنها را با پس گردنی عقب راند. بعدا ادعا شد که این شرکت 75 درصد از شیر خشک بچه ها را تولید می کند. یعنی آنهایی که به این کارخانه حمله می کنند در واقع به امیدهای آینده ایران هجوم می آورند. و نستله پابرجا ماند.
اقتصاد چیزی نیست که به آسانی اسیر هیاهوهای ایدئولوژی های سیاسی شود. بورژوازی قدرتمند بازار ایران که این روزها اتفاقا بدجوری اسیر هیاهوهای سیاسی دولت احمدی نژاد شده است تعیین کننده ترین نقش را در انتخابات سال آینده خواهد داشت. نقشی که با جهت دادن غیر مستقیم به خواست های طبقه متوسط می تواند به ابقا یا پایان دولت بیانجامد.

۱۸ بهمن ۱۳۸۷

یک قدم به پیش

ساختار متمرکز قدرت در جمهوری اسلامی از موانع اساسی دموکراتیزاسیون کشور است. یعنی تا این ساختار یکپارچه و غیرقابل انعطاف وجود دارد توسعه سیاسی (حداقل برای آنها که دنبال اصلاح نظام هستند) امری اگر محال نباشد، سخت و دور دست است. از این رو کسانی که حرف از فدرالیته کردن کشور می زنند به نظر می رسد دیدگاهی واقع بینانه تر و مشخص تر از سیر حوادث دارند تا آنهایی که دنبال مفاهیم انتزاعی مانند جامعه مدنی و نسبت دین و مدرنیته و آزادی وغیره هستند.
عبدالله نوری گفته است : "ما بايد ‏انتخابات ايالاتي داشته باشيم. انتخابات معنا داري که فرد منتخب، اختيارات هم داشته باشد".
این شیوه مملکت داری شبیه خیلی از دموکراسی های موفق دنیاست. برترین نمونه اش هم هند است که از 61 سال پیش با موفقیت کشوری غول آسا را اداره کرده است. هر یک از 28 ایالت هند برای خودش پارلمان و دولت جدا دارد. اکنون سه ایالت این کشور دست کمونیست هاست و حتی در یک ایالت دالیت ها (نجس ها) در قدرت هستند و هیچ گونه تضادی هم با دولت مرکزی ندارند. در واقع چارچوب اختیارات هر نهاد دقیق و بی نیاز از تفسیر در قانون اساسی هند آمده است.
از این رو ایالتی کردن و در واقع تمرکز زدایی قدرت راه مناسب و دقیق تری برای تحدید قدرت بی حد و حصر دولت در نظام جمهوری اسلامی می تواند باشد.

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

ترفندها

داستان برخورد دولت با بخش های مختلف جامعه موضوع جدیدی نیست. در حقیقت دولت نهم تکمیل کننده پازل نیروهای واپس گرایی است که از صدر مشروطه تا امروز دوش به دوش نیروهای آزادیخواه پیش آمده است. کشمکش طبقاتی وقتی عرصه واقعی ظهور خود را نمی یابد به آسانی می تواند تحریف شود و شکل و شمایی دیگر و حتی فریباتر به خود بگیرد. آنچه این روزها در چارچوب جنگ قدرت انجام می شود محافظه کارترین رویه حفظ وضع موجود است. در واقع کارها و اقدامات دولت از اصالت و منشا شان فاصله گرفته و در جهاتی غیر اصیل حرکت می کند. طرز برخورد نهادهای امنیتی حکومت با اجزایی خاص از جامعه مدنی مؤید این معناست. در چارچوب تحلیلی دولت امروز بهایی ها و دراویش باید سرکوب شوند نه به خاطر این که فی نفسه نافی قشر روحانیت و مذهب تشیع هستند بلکه به این خاطر که این سرکوب می تواند دل روحانیت و مراجع که از دولت ناراحت هستند را حداقل تا انتخابات گرم کند. دفتر تحکیم غیرقانونی می شود تا بسیج دانشجویی و دیگر نهادهای واپس گرای دانشجویی اما منتقد دولت سرخوش باشند. طرح امنیت اجتماعی ناکارآمد می شود نه به خاطر این که دولت مردان شکی در اصالت آن داشته باشند بلکه برای کاهش فشار بر طبقه متوسط و قس علی هذا.

۹ بهمن ۱۳۸۷

آپاکالیپتو

این روزها نمی دانم چرا هر گاه به وضعیت سیاسی و اجتماعی ایران نگاه می کنم یاد فیلم درخشان "مل گیبسون" به نام "آپاکالیپتو" می افتم. نمی دانم دیده اید یا نه. تمدنی با آن پیشینه عظمت و اقتدار برای ایستادن بر پاهای سست خویش به خون ریختن در برابر خدایان روی آورده است. آن هم با قربانیانی بیرون از قلمرو مایاها. و چشمان تشنه مردم که پائین هزار پله معبدی باشکوه فریاد می کشند تا خون قربانی از پله ها جاری شود و بر سر و روی خویش بمالند. خورشید ناگهان در آسمان سرد می شود. ابرهایی می آیند و زمین تاریک می شود. مردم وحشت زده چشم دوخته اند به کارگزاران و جادوگر اعظم قوم. جادوگر وردهایی می خواند و کف بر دهان، چشمانش را لوچ می کند و ورد می خواند و ورد می خواند و ورد ..... تا سرانجام خورشید می تابد. مردم هوار می کشند.
"از شب هنوز مانده دودانگی...."
غمی عظیم در قلبم نشست وقتی خواندم آیت الله منتظری با آن کهولت و سن دوباره قد برافراشته برای دفاع از انسان هایی که با شرافت در خاوران خفته اند.
"وز چاوشان نیامده بانگی...."

۲۴ دی ۱۳۸۷

تسلیمه های ما

نوامبر دو سال پیش روزنامه های هند پر شد از خبرهای مربوط به تسلیمه نسرین نویسنده شجاع و نترس بنگلادشی. تسلیمه نسرین آن روزها از کشورش تبعید شده بود و ساکن کلکته بود. اما مسلمان های هندی هم او را رها نکردند و پس از کلی تظاهرات و درگیری سرانجام با دخالت ارتش وضعیت شهر آرام شد و تسلیمه به ایالت راجستان و از آنجا به دهلی نو رفت. کلکته آرام شد و تسلیمه آرام نشد. مقامات هندی آنقدر تحت فشار بودند که با آن همه شعارهای دفاع از سکولاریسم و آزادی بیان نتوانستند ویزای وی را تمدید کنند. در واقع وقتی دولت ایالتی بنگال غربی (کلکته) که دست کمونیست ها ست نتوانست کاری برای اقامت تسلیمه نسرین انجام دهد، دولت مرکزی هم مسئولیت آن را نپذیرفت و آخرش تسلیمه راهی پاریس شد و الان در این شهر زندگی می کند و قرار است دو سال بعد را در سوئد باشد. وی بارها گفته است که قلب من برای کلکته می تپد اما برای زندگی در آنجا حاضر نیستم از عقایدم دست بردارم.
سال پیش جایزه "سیمون دوبوار" به تسلیمه نسرین رسید.
کمپین یک میلیون امضا در ایران یکی از موفق ترین حرکت های اجتماعی سال های اخیر بوده است. این کمپین که به درستی امروز شکل یک جنبش اجتماعی را به خود گرفته است با اهدافی واقع بینانه و مشخص هر چند صدمات و خسارت های زیادی را متحمل شده است اما با موفقیت در بطن اندیشه زن طبقه متوسط امروزی ریشه دوانده است. و این بدین معناست که می تواند عامل تغییر باشد هر چند دور و پرفراز و نشیب اما عمیق و تاثیرگذار. بی شک اگر جنبش زنان در این سرزمین نهادینه شود، حتی اگر به ابتدایی ترین حقوق انسانی شان دست نیابند اما می توانند یک نیروی پرقدرت اجتماعی در جهت تغییرات اساسی باشند.

جایزه "سیمون دوبوار" امسال به کمپین زنان ایران رسید. مستدام باد راهشان!

۲۱ دی ۱۳۸۷

گراز در لوسترفروشی

سعید حجاریان رهنمود نامه ای برای حزب مشارکت نوشته بود که در آن طرز برخورد دولت نهم با جامعه مدنی را به رها کردن یک گراز در مغازه لوسترفروشی تعبیر کرده بود. از دید وی گراز دولت احمدی نژاد دیوانه وار به جان عناصر جامعه مدنی افتاده است و هر حرکتش به تخریب بخشی از آن منجر می شود. وی اولین وظیفه حزب مشارکت را حفظ بقایای "مدنیت" و نجات بقایای آنچه به جا مانده است دانسته بود.
این تعبیر دقیق و سنجیده ای است. از مشخصات بارز ظهور غول دیکتاتوری یکی همین تخریب سازمان ها و نهادهای مستقل از دولت مرکزی است. در واقع از میان برداشتن مرزبندی بین جامعه مدنی و قدرت بالفعل مهمترین پارامتر آمدن یک دولت تمامیت خواه است. لباس مشکی ها در ایتالیا پیش از آنکه "مانیفست مبارزات فاشیستی" را انتشار دهند ابتدا در سال 1919 اولین دسته فاشیستی را در شهر میلان تشکیل دادند و به جنگ و جدال با سایر نهادها پرداختند تا سرانجام در 1922 به قدرت رسیدند و در 1925 موسولینی خود را "دوچه" نامید. هیتلر نیز از دهه 1920 تا 1933 مسیر مشابهی را پیمود.
اما پروسه تمامیت خواهی در ایران بنا به شرایط خاص جامعه ایرانی متفاوت از این دو کشور است. در ایران امروز دولت صرفا به تخریب جامعه مدنی نمی پردازد چون به بخش های کلیدی آن در موقعیت های ویژه نیاز دارد. کار پنهان دستگاه قدرت تنها از میان برداشتن بخش های معترض و ناسازگار با کلیت ساختار و دفاع از بخش های هم هدف در وهله اول و بخش های منفعل در وهله دوم است. هنوز این تنها کارویژه دستگاه قدرت نیست. چون حذف بخش های معترض جامعه در نهایت هزینه سنگینی را به ساختار قدرت تحمیل می کند از این رو آفریدن و پر و بال دادن به نهادهای مشابه و لینک شده به ساختار قدرت به جای نهادهای ناسازگاراز مهمترین کارهای آن است. براحتی می توان لیست بلند بالایی از نهادها و انجمن ها و موسساتی که در دهه سوم جمهوری اسلامی به عنوان آلترناتیو بخش های معترض بوجود آمده است فراهم کرد. نهادهایی که به موازات انجمن های اسلامی، کانون ها و غیره پدید آمده است و همان نقش و کارکرد را با لینک به قدرت انجام می دهند. این نوآوری جمهوری اسلامی در شکل بخشی به قالب تمامیت خواهی با عناصر تحریف شده جامعه مدنی به حق کار شایانی بوده است و باید دید تا کجا می تواند ادامه دهد.
گرازی که حجاریان از آن نام می برد صرفا به شکستن لوسترهای یک فروشگاه می پردازد ولی همزمان جنب همان فروشگاه یک لوسترفروشی اغواکننده تر راه اندازی کرده است که اتفاقا خریدار هم کم ندارد!

۱۹ دی ۱۳۸۷

کمدی / تراژدی

مدت ها بود به تحلیل ریز و درخشان هیوتامس در کتاب جنگ داخلی اسپانیا فکر می کردم. من این کتاب را در سال های بلوای دانشجویی 1382 به توصیه دوست نمی دانم کجایم طوس طهماسبی خواندم. آن روزها در این اندیشه بودیم که به تحلیلی جامع از شرایط اجتماعی و سیاسی ایران دست پیدا کنیم و به این خاطر هر چه کتاب و مقاله در مورد فاشیسم و زمینه های ظهور و راه های گسترش آن پیدا می کردیم چارچشمی می خواندیم. ولی آن روزها من دقیقا نتوانستم ربط وثیقی بین شرایط اسپانیا 1936 و ایران دهه 80 پیدا کنم. هیوتامس با چشمانی ریزبین نبرد نیروهای سیاسی و اجتماعی در قالب جنگ طبقاتی را در اسپانیا توصیف کرده بود اما بسط آن به شرایط ایران چندان دلچسپ نبود. نمی دانم چه چیز مانع این کار می شد. شاید هنوز امید داشتیم خاتمی کاری برای جامعه مدنی انجام دهد یا فکر نمی کردیم روزی نیروهای واپس گرا درصدد تسخیر کل ارکان قدرت برآیند. اما وقتی شنیدم که بسیج دانشجویی (یا هر اسم دیگری) از دیوار باغ قلهک بالا رفته است و پس از چند ساعت توسط نیروی انتظامی از باغ بیرون انداخته شده است دوباره یاد هیوتامس افتادم. نیروهای رادیکال و نیروهای ضد رادیکال هر دو از یک منبع تغذیه می شوند. این کمدی سرانجام تراژیکی خواهد داشت.
کتاب "جنگ داخلی اسپانیا" نوشته "هیوتامس" ترجمه "مهدی سمسار" که انتشارات خوارزمی چاپ کرده است را بخوانید نه به خاطر درک شرایط امروز بلکه به خاطر آماده شدن برای آینده. آینده ای که ممکن است هر چه "مالرو" و "همینگوی" و "پیکاسو" و "پاز" و "رومن رولان" در وصف آن قلم زنی کنند باز هم پر باشد از گوشه های نهفت جنایت.