۲۲ شهریور ۱۳۸۸

در ستایش واژگان

اشاره: مدت ها بود دل و جانم برای شعری بشکوه و استوار پر پر می زد. از آن شعرها که با روان و ضمیر سخت آدمی بی واسطه و بی پرهیز، فارغ از محتوا، سخن می گویند. شعر زیر، برخاسته از زمین شاعران خراسان، سروده وحید عیدگاه طرقبه ای در ستایش استاد محمد قهرمان است که خود فخر عالم شاعری ست. وحید عیدگاه را نخستین بار در کوی دانشگاه تهران دیدم. آن روزها ارسلان گودرزی برایم از او گفته بود و استعداد بی همتایش در شعر و دلخور از این که چطور "همشهریت" را نمی شناسی. و این بهانه ای شد تا یک روز سر زده در اتاق را گشود و با ناشناسی وارد شد. وحید عیدگاه آن روز چند غزل و صد البته قصیده خواند و رفت. بعدها شنیدم دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، که استاد آنها در دانشکده ادبیات بود، از استعداد وی تمجید و ستایش کرده است و در پیشانیش آفتاب بلند دیده است. وقتی دکتر شفیعی کدکنی از ایران رفت دلم گرفت و خاطرم را خوش کردم به آنها که هنوز با صلابت شعر می گویند. شعر زیر نمونه ایست از زبان بی همتای نسل پروش یافته شفیعی کدکنی.
"چکامه ای که می خوانید ،سروده ی کوچکترین فرد اصحاب سه شنبه است در ستایش بزرگترین ایشان.گر چه آن بزرگ را خوش نمی آید که کس لب به ستودنش بگشاید ،عرضه ی این چکامه چندان بیراه نمی نماید،چرا که نه ستمی می رود، نه قدری می کاهد و نه نخوتی می افزاید."

خواهم که روی از ری گردان کنم
یک چند رای صحبت یاران کنم

از این مجاوران مکارم نمای
دوری چو رنج دیده ی شروان کنم

خاک سیاه بر سر آب و هواش
هیچم نفس نماند که افغان کنم

آزرده کرد کژدم غربت دلم
اکنون چه چاره با دل بریان کنم

آخر مرا که گفت که بر خیره خیر
خود را به دست خویش به زندان کنم

تبعیدگاه را روم از روی جهل
بر عیدگاه صاحب رجحان کنم

چون مومن گرفته جواز بهشت
خود را به شوق راهی تهران کنم

پند پدر به جان نشنیدم که گفت
آن روز می رسد که پشیمان کنم

پنهان چرا کنم من از اینان نیم
خود را چرا به زور از اینان کنم

گفتند پیشرفت به تهران در است
ای من تفو به مردم نادان کنم

من پیشرفت آن نشناسم که پشت
در پیش هر کدویی چوگان کنم

بر علم هر جهولی بدهم گواه
در عدل هر ظلومی پیمان کنم

گویم به هر نبهرگکی اوستاد
هر پیشکارکی را سلطان کنم

وان گه بوم چو کلب معلم خموش
تا خوب درک محضر ایشان کنم

در گفته های مفتضح و خامشان
کلپتره ها که بینم کتمان کنم

تا بعد نیز در زی ایشان شوم
سرپوشی جهالت عریان کنم

ای بد نصیحتی که تو کردی مرا
تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

بس نیک داد شاعر یمگان جواب
من اقتدا به شاعر یمگان کنم

بود از چنین سفر همه بهره ی من آنک
جان را مقیم کلبه ی احزان کنم

نشکست اگر تپانچه ی گیتی مرا
بود آن قدر که ناله چو پنگان کنم

تا کی به دوش بار غریبی کشم
کاری که بیش کردن نتوان کنم

حالم خراب و کارم زار است پس
شاید که حال و کار دگر سان کنم

از ری روم که مقصد ومقصود خویش
سرحد آفتاب برایان کنم

روی از دیار قحطی فضل و هنر
زی پادشاه شعر خراسان کنم

گستاخی ای به خامه ببخشم ز شوق
تا مدح قهرمان سخندان کنم

آن آفتاب فضل که بر درگهش
خورشید را سزاست که دربان کنم

با یاد او که دلخوشی ام یاد اوست
بر خویش رنج این سفر آسان کنم

در بحر شعر او بروم ساعتی
گر قصد صید لو لو و مرجان کنم

در باغ شعر او گذرم لحظه ای
گر عزم سیر گلشن و بستان کنم

آن دم که شعر خواند بر اهل ذوق
یاد حدیث تشنه و باران کنم

آن را که لاف نطق زند پیش او
بر آستان فضلش قربان کنم

با نکته ای ز مجلس در پاشی اش
درهر مصاف و میدان جولان کنم

شاگرد کمترینش نگر خود منم
کز فضل پایگه سر سرطان کنم

در گلشن سخنش چو کردم گذار
کمتر حدیث باغ و گلستان کنم

ای آسمان ذوق که از بخششت
باغ ضمیر پر گل و ریحان کنم

شعری بخوان که خاطر خشکیده را
سبز آن چنان که باغ به نیسان کنم

خواهم ز شعر تو قدحی در کشم
در دم بساط غم را ویران کنم

دردی که دارم از غم عالم به دل
شعر تو را بنوشم و درمان کنم

تا این که زهر کژدم غربت بدان
بیرون ز ریشه و پی و شریان کنم

مادح نه مدحت از بن دندان کند
جز من که مدحت ازبن دندان کنم

همچون خودی اگر توشناسی بگوی
تا از تو بس کنم صفت آن کنم