۲۱ خرداد ۱۳۸۸

پیر شدیم

نوشته ای از محمد علی رمضانی
«... دروغ مدت‎هاست که کارکرد صادقانه کژباز نمودن واقعیت را از دست داده است. ... دروغ‎ها فقط برای این گفته می‎شوند که به طرف بفهمانند که او اهمیتی ندارد و به او نیازی نیست و علی السویه است که او درباره چه چیزی چه فکر می‎کند. دروغ ... امروزه به یکی از تکنیک‎های گستاخی بدل شده است که هر فرد را قادر می‎سازد جوی یخ زده در اطراف خود بسازد تا در پناه آن بتواند کامیاب شود»(آدورنو/اخلاق صغیر/شماره۹، ترجمه از دکتر یوسف اباذری، مجله آیین شماره 19).
بیست و هفت بهار از عمرم می‎گذرد. از 79 که وارد دانشگاه شدم در اعتراض‎های مختلف بوده‎ام، شعار داده‎ام، صدایم گرفته، گلویم خشک شده است، شب نخوابیده‎ام، سنگ انداخته‎ام، سنگ خورده‎ام، گاز اشک آور خورده‎ام، جلوی چشمانم دوستانم را گرفته‎اند، جلوی چشمانم لباس شخصی‎ها دوستانم را با گلوله زدنه‎اند، جلوی چشمانم در کمال ناباوری به طرف ما نشانه رفته‎اند. همه این شب‎ها را گذرانده‎ایم اما شب‎های این یک هفته اخیر شب‎های دیگری بودند. زمانی بود که کل کوی در محاصره نیروهای ضد شورش و لباس شخصی‎ها بود و تنها ابزار ما سنگ‎هایی که پرت می‎کردیم برای آنهایی که بر تن‎شان آن همه پوشش بود و چیزی‎شان نمی‎شد اما همان سنگ‎ها را به طرف ما پرت می‎کردند و هرجایمان می‎خورد زخمی بود به یادگار، زمانی بود جلوی کوی با موتور و ماشین ویراژ می‎دادند تا ما را بترسانند، کوچه‎های اطرف کوی پر سرباز و نیرو بود، از قزل قلعه بگیر تا کوی چه بزرگراه، چه کوچه‎ها پر نیرو بود، روبرویمان هیکل بود و باتوم اما تشویش نداشتیم، تا صبح خستگی نمی‎فهمیدیم، سنگ می‎خوردیم اما اضطراب نداشتیم، ناآرام و بی‎قرار نبودیم. اما شب‎های گذشته و شب‎هایی که پیش رو داریم، شب‎های عجیبی بودند و خواهند بود. تشویش تا عمق جانمان نفوذ کرده است، ناآرامیم، نمی‎توانیم راحت بنشینیم، از کوی راه میافتیم، گارگر تا فاطمی، فاطمی تا میدان فاطمی، میدان فاطمی تا میدان ولیعصر، بلوار کشاورز تا کارگر، گارگر تا کوی. نیروی انتظامی هم همراهی‎مان می‎کند و کاری به کارمان ندارد اما دلهره رهایمان نمی‎کند، اضطراب دست از جانمان برنمی‎کشد. خسته‎ای، مریضی، داری میافتی، باید استراحت کنی، اما کافی است صدایی بشنوی، نمی‎توانی بنشینی. تمام وجودت ناآرام می‎شود، باید بروی. خیابان‎ها دائما پر از آدم است، همه‎اش انگار ناآرام‎اند، هیچگاه دانشجویان یا دیگران با بسیج و لباس شخصی‎ها درگیر نمی‎شدند اما امروز عملا حتی دانشجوها از تز درگیری طرفداری می‎کنند، انگار جان به لب شده‎اند، انگار جری شده‎اند. از خودم می‎پرسم چرا؟ بهترین توضیحش همانی است که آدورنو داده است. وقتی یکی می‎نشید جلویت و راست راست دروغ تحویلت می‎دهد، و تو می‎دانی که دروغ است و می‎دانی که او هم می‎داند که دروغ است اما باز می‎گوید، آشکارا برمی‎گردد به رویت می‎گوید من تو را دوست دارم، من به تو علاقه‎مندم، اما... آه در این "اما" انگار که تمام توهین‎های عالم را بارت می‎کنند. دیگر نمی‎توانی طاقت بیاوری، حس می‎کنی که دارند خُرد و خمیرت می‎کنند، حس می‎کنی داری می‎شکنی، حس می‎کنی رک به تو می‎گویند که هیچ اهمیتی نداری، بود و نبودت مهم نیست، آن هم نه یک بار بلکه هر شب، حس می‎کنی که اگر نظرت دیگری هم باشد این آدم دست در رای تو خواهد برد، حس می‎کنی آدمی که با رای همین آدمها بالا آمده است دارد به همین‎ها می‎گوید دیگر نمی‎توانید مرا انتخاب نکنید، اصلا دیگر مهم نیستید، حس می‎کنی به ادمی که با رای تو آمده است دیگر نمی‎توانی "نه" بگویی، خُرد می‎شوی، جری می‎شوی، اضطراب تمام وجودت را می‎گیرد، شب که می‎خواهی بخوابی، خوابت نمی‎برد، همه‎اش دور خودت می‎چرحی، خدایا در خیابان‎های تهران دارد چه می‎گذرد، خدایا یعنی چهار سال دیگر این وضعیت ممکن است ادامه پیدا کند، همین آدم، خدایا یعنی خواهند توانست جلوی تقلب را بگیرند، سوال است که مجالت نمی‎دهد. چیر می‎شوی. یاد حرف دولت آبادی می‎افتم که گفت: "فقط می خواهم مروری داشته باشم بر دورانی که در آن به طرز مضاعفی پیر شدیم؛ یعنی ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند."