نوشته ای از محمد علی رمضانی
«... دروغ مدتهاست که کارکرد صادقانه کژباز نمودن واقعیت را از دست داده است. ... دروغها فقط برای این گفته میشوند که به طرف بفهمانند که او اهمیتی ندارد و به او نیازی نیست و علی السویه است که او درباره چه چیزی چه فکر میکند. دروغ ... امروزه به یکی از تکنیکهای گستاخی بدل شده است که هر فرد را قادر میسازد جوی یخ زده در اطراف خود بسازد تا در پناه آن بتواند کامیاب شود»(آدورنو/اخلاق صغیر/شماره۹، ترجمه از دکتر یوسف اباذری، مجله آیین شماره 19).
بیست و هفت بهار از عمرم میگذرد. از 79 که وارد دانشگاه شدم در اعتراضهای مختلف بودهام، شعار دادهام، صدایم گرفته، گلویم خشک شده است، شب نخوابیدهام، سنگ انداختهام، سنگ خوردهام، گاز اشک آور خوردهام، جلوی چشمانم دوستانم را گرفتهاند، جلوی چشمانم لباس شخصیها دوستانم را با گلوله زدنهاند، جلوی چشمانم در کمال ناباوری به طرف ما نشانه رفتهاند. همه این شبها را گذراندهایم اما شبهای این یک هفته اخیر شبهای دیگری بودند. زمانی بود که کل کوی در محاصره نیروهای ضد شورش و لباس شخصیها بود و تنها ابزار ما سنگهایی که پرت میکردیم برای آنهایی که بر تنشان آن همه پوشش بود و چیزیشان نمیشد اما همان سنگها را به طرف ما پرت میکردند و هرجایمان میخورد زخمی بود به یادگار، زمانی بود جلوی کوی با موتور و ماشین ویراژ میدادند تا ما را بترسانند، کوچههای اطرف کوی پر سرباز و نیرو بود، از قزل قلعه بگیر تا کوی چه بزرگراه، چه کوچهها پر نیرو بود، روبرویمان هیکل بود و باتوم اما تشویش نداشتیم، تا صبح خستگی نمیفهمیدیم، سنگ میخوردیم اما اضطراب نداشتیم، ناآرام و بیقرار نبودیم. اما شبهای گذشته و شبهایی که پیش رو داریم، شبهای عجیبی بودند و خواهند بود. تشویش تا عمق جانمان نفوذ کرده است، ناآرامیم، نمیتوانیم راحت بنشینیم، از کوی راه میافتیم، گارگر تا فاطمی، فاطمی تا میدان فاطمی، میدان فاطمی تا میدان ولیعصر، بلوار کشاورز تا کارگر، گارگر تا کوی. نیروی انتظامی هم همراهیمان میکند و کاری به کارمان ندارد اما دلهره رهایمان نمیکند، اضطراب دست از جانمان برنمیکشد. خستهای، مریضی، داری میافتی، باید استراحت کنی، اما کافی است صدایی بشنوی، نمیتوانی بنشینی. تمام وجودت ناآرام میشود، باید بروی. خیابانها دائما پر از آدم است، همهاش انگار ناآراماند، هیچگاه دانشجویان یا دیگران با بسیج و لباس شخصیها درگیر نمیشدند اما امروز عملا حتی دانشجوها از تز درگیری طرفداری میکنند، انگار جان به لب شدهاند، انگار جری شدهاند. از خودم میپرسم چرا؟ بهترین توضیحش همانی است که آدورنو داده است. وقتی یکی مینشید جلویت و راست راست دروغ تحویلت میدهد، و تو میدانی که دروغ است و میدانی که او هم میداند که دروغ است اما باز میگوید، آشکارا برمیگردد به رویت میگوید من تو را دوست دارم، من به تو علاقهمندم، اما... آه در این "اما" انگار که تمام توهینهای عالم را بارت میکنند. دیگر نمیتوانی طاقت بیاوری، حس میکنی که دارند خُرد و خمیرت میکنند، حس میکنی داری میشکنی، حس میکنی رک به تو میگویند که هیچ اهمیتی نداری، بود و نبودت مهم نیست، آن هم نه یک بار بلکه هر شب، حس میکنی که اگر نظرت دیگری هم باشد این آدم دست در رای تو خواهد برد، حس میکنی آدمی که با رای همین آدمها بالا آمده است دارد به همینها میگوید دیگر نمیتوانید مرا انتخاب نکنید، اصلا دیگر مهم نیستید، حس میکنی به ادمی که با رای تو آمده است دیگر نمیتوانی "نه" بگویی، خُرد میشوی، جری میشوی، اضطراب تمام وجودت را میگیرد، شب که میخواهی بخوابی، خوابت نمیبرد، همهاش دور خودت میچرحی، خدایا در خیابانهای تهران دارد چه میگذرد، خدایا یعنی چهار سال دیگر این وضعیت ممکن است ادامه پیدا کند، همین آدم، خدایا یعنی خواهند توانست جلوی تقلب را بگیرند، سوال است که مجالت نمیدهد. چیر میشوی. یاد حرف دولت آبادی میافتم که گفت: "فقط می خواهم مروری داشته باشم بر دورانی که در آن به طرز مضاعفی پیر شدیم؛ یعنی ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند."
«... دروغ مدتهاست که کارکرد صادقانه کژباز نمودن واقعیت را از دست داده است. ... دروغها فقط برای این گفته میشوند که به طرف بفهمانند که او اهمیتی ندارد و به او نیازی نیست و علی السویه است که او درباره چه چیزی چه فکر میکند. دروغ ... امروزه به یکی از تکنیکهای گستاخی بدل شده است که هر فرد را قادر میسازد جوی یخ زده در اطراف خود بسازد تا در پناه آن بتواند کامیاب شود»(آدورنو/اخلاق صغیر/شماره۹، ترجمه از دکتر یوسف اباذری، مجله آیین شماره 19).
بیست و هفت بهار از عمرم میگذرد. از 79 که وارد دانشگاه شدم در اعتراضهای مختلف بودهام، شعار دادهام، صدایم گرفته، گلویم خشک شده است، شب نخوابیدهام، سنگ انداختهام، سنگ خوردهام، گاز اشک آور خوردهام، جلوی چشمانم دوستانم را گرفتهاند، جلوی چشمانم لباس شخصیها دوستانم را با گلوله زدنهاند، جلوی چشمانم در کمال ناباوری به طرف ما نشانه رفتهاند. همه این شبها را گذراندهایم اما شبهای این یک هفته اخیر شبهای دیگری بودند. زمانی بود که کل کوی در محاصره نیروهای ضد شورش و لباس شخصیها بود و تنها ابزار ما سنگهایی که پرت میکردیم برای آنهایی که بر تنشان آن همه پوشش بود و چیزیشان نمیشد اما همان سنگها را به طرف ما پرت میکردند و هرجایمان میخورد زخمی بود به یادگار، زمانی بود جلوی کوی با موتور و ماشین ویراژ میدادند تا ما را بترسانند، کوچههای اطرف کوی پر سرباز و نیرو بود، از قزل قلعه بگیر تا کوی چه بزرگراه، چه کوچهها پر نیرو بود، روبرویمان هیکل بود و باتوم اما تشویش نداشتیم، تا صبح خستگی نمیفهمیدیم، سنگ میخوردیم اما اضطراب نداشتیم، ناآرام و بیقرار نبودیم. اما شبهای گذشته و شبهایی که پیش رو داریم، شبهای عجیبی بودند و خواهند بود. تشویش تا عمق جانمان نفوذ کرده است، ناآرامیم، نمیتوانیم راحت بنشینیم، از کوی راه میافتیم، گارگر تا فاطمی، فاطمی تا میدان فاطمی، میدان فاطمی تا میدان ولیعصر، بلوار کشاورز تا کارگر، گارگر تا کوی. نیروی انتظامی هم همراهیمان میکند و کاری به کارمان ندارد اما دلهره رهایمان نمیکند، اضطراب دست از جانمان برنمیکشد. خستهای، مریضی، داری میافتی، باید استراحت کنی، اما کافی است صدایی بشنوی، نمیتوانی بنشینی. تمام وجودت ناآرام میشود، باید بروی. خیابانها دائما پر از آدم است، همهاش انگار ناآراماند، هیچگاه دانشجویان یا دیگران با بسیج و لباس شخصیها درگیر نمیشدند اما امروز عملا حتی دانشجوها از تز درگیری طرفداری میکنند، انگار جان به لب شدهاند، انگار جری شدهاند. از خودم میپرسم چرا؟ بهترین توضیحش همانی است که آدورنو داده است. وقتی یکی مینشید جلویت و راست راست دروغ تحویلت میدهد، و تو میدانی که دروغ است و میدانی که او هم میداند که دروغ است اما باز میگوید، آشکارا برمیگردد به رویت میگوید من تو را دوست دارم، من به تو علاقهمندم، اما... آه در این "اما" انگار که تمام توهینهای عالم را بارت میکنند. دیگر نمیتوانی طاقت بیاوری، حس میکنی که دارند خُرد و خمیرت میکنند، حس میکنی داری میشکنی، حس میکنی رک به تو میگویند که هیچ اهمیتی نداری، بود و نبودت مهم نیست، آن هم نه یک بار بلکه هر شب، حس میکنی که اگر نظرت دیگری هم باشد این آدم دست در رای تو خواهد برد، حس میکنی آدمی که با رای همین آدمها بالا آمده است دارد به همینها میگوید دیگر نمیتوانید مرا انتخاب نکنید، اصلا دیگر مهم نیستید، حس میکنی به ادمی که با رای تو آمده است دیگر نمیتوانی "نه" بگویی، خُرد میشوی، جری میشوی، اضطراب تمام وجودت را میگیرد، شب که میخواهی بخوابی، خوابت نمیبرد، همهاش دور خودت میچرحی، خدایا در خیابانهای تهران دارد چه میگذرد، خدایا یعنی چهار سال دیگر این وضعیت ممکن است ادامه پیدا کند، همین آدم، خدایا یعنی خواهند توانست جلوی تقلب را بگیرند، سوال است که مجالت نمیدهد. چیر میشوی. یاد حرف دولت آبادی میافتم که گفت: "فقط می خواهم مروری داشته باشم بر دورانی که در آن به طرز مضاعفی پیر شدیم؛ یعنی ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند."