۲۷ فروردین ۱۳۸۸

دقیانوس

تنها نشسته است. پاهایش را روی‌ هم انداخته و سیگار می‌کشد... سیگار می‌کشد... سیگار می‌کشد...
( قهرمان داستان‌های من همیشه سیگار می‌کشند، حتی اگر به آن هم اشاره‌ای نشود. اما تا حالا یادم نمی‌آید که یکی از آن‌ها به سرطان ریه مبتلا شده باشد. آه! چرندیات علم پزشکی... احساس قدرت می‌کنم،‌ می‌توانم جهانی بسازم عاری از سرطان،‌ عاری از درد، عاری از غم، عاری از ظلم که همه با هم در شادی و صلح و صفا زندگی کنند...)
فریق تاجگردون (قدرت و ضد قدرت)
رابطه فرد و واقعیت یکی از جذاب ترین بخش های سپهر اندیشه جرج لوکاچ است. در نگاه وی اصولا نوع برخورد فرد با واقعیت و انعکاس آن در ادبیات می تواند مبنای تقسیم بندی خود ادبیات و به تبع آن جامعه واقع شود. وی بر این اساس سه نوع برخورد را تشخیص داده است.
در نوع اول فرد به تمام واقعیت وقوف ندارد. آن را آنگونه تشخیص می دهد و سپس تعریف می کند تا بتواند بر مبنای دلخواسته ها و آروزهایش آن را تغییر دهد. در حقیقت از سرو ته واقعیت می زند تا در خور فهم و توانش کند. "دن کیشوت" نمونه بارز نوع اول است. و البته فرد با این درک ناقصش از واقعیت تو در تو در مواجهه با آن شکست می خورد. اما در نوع دوم فرد واقعیت را با تمام کاستی ها و محدودیت هایش ادراک می کند. وی نمی تواند با آن رابطه برقرار کند و البته بپذیردش. پس به جدال با آن برمی خیزد و چون قادر به گذشتن از آن نیست با احساس شکست و سرخوردگی نسبت به آن حالت تدافعی می گیرد. در این حالت وی به رویاپردازی و خیالبافی رو می آورد. "فردریک مونرو" قهرمان کتاب تربیت احساسات "گوستاو فلوبر" از این نوع است. و سرانجام در نوع سوم فرد به جدایی خویش از واقعیت اطرافش وقوف می یابد. وی می داند که تا کجا از آن دور است. اما کوششی برای گذشتن از آن به خرج نمی دهد چون پیشتر به دشواری های چنین گذشتنی پی برده است. پس ادامه می دهد. "ویلهلم مایستر" گوته را لوکاچ در این نوع قرار می دهد.
داستان کوتاه"قدرت و ضد قدرت" نمونه بارز سردرگمی فرد امروزین جامعه ایرانی در برابر واقعیتی است که نسبت به آن احساس عمیق بیگانگی می کند. واقعیتی که مثل کوهی خشن و نخراشیده قد برافراشته و رعب در دل کسی می اندازد که سرش را بالا بگیرد و از گوشه چشم نگاهی به آن بیندازد. فرد نمی تواند بپذیرد که چنین واقعیتی کار دست او باشد. وی از خودش می پرسد کی و کجا من دستانم را به کار ساخت چنین تباه کننده ای آلوده کرده ام. اگر دن کیشوت با خوش بینی و از سر کوته نگری به جنگ جهانی رفت که برساخته خودش نبود اما فرد ایرانی نمی تواند به نبرد با چنین جهانی برخیزد چون آن را در حد و اندازه واقعی خودش می شناسد. پس گوشه ای کز می کند و آن را برای خودش در خلوت خودش می آفریند. رویا پردازی و خیال انگاری از نمود های برجسته شعر ایرانی است. هر زمان که شاعران در معرض عتاب حکومت قرار داشته اند، گوشه جوی و لب ساغر و بوسه یار و خلوت و رقص را خوش تر یافته اند. "خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند."
هنوز این تمام راه طی شده فرد برای رویایی با جهان اطرافش نیست. او می داند رو در رو شدن با واقعیت بیگانه تا چه حد دشوار و بی فرجام است. پس مثل "ویلهلم مایستر" هنوز ادامه می دهد تا فقط کاری کرده باشد. واقعیت، سخت و دشخوار است و از آنچه باید باشد بسیار دور است. فرد می نشیند تا نجات دهنده از کوه پائین بیاید. بلکه جهانی بسازد تا با زندگی هر روزه او جورتر باشد.
این راه صعب فرد ایرانی ست. او نمی خواهد با واقعیت آنچنان که هست رو در رو شود. نمی خواهد سرنوشت خویش را در کورسوهای واقعیت جهانی بیگانه هدر دهد. پس می ماند تا خبرش برسد.
" لیک بی مرگ ست دقیانوس"